گر باطن را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید.می توان اثبات کرد وبه زمان شناساند و زنده نگاه داشت.
گر باطن را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید.می توان اثبات کرد وبه زمان شناساند و زنده نگاه داشت.
"آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"
آشنا یعنی همخانه« من » در دیار «تنهایی » ، هم میهن من در سرزمین غربت
"آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"
خدایا : خودخواهی را چندان درمن بکش تاخودخواهی دیگران را احساس نکنم واز آن در رنج نباشم.
"آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"
اما آنکه مسئول است، مسئول ساختن است نباید ویران کردن را بیاموزد!؟
"آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"
وقتي نمي تواني فرياد بزني ناله نكن خاموش باش!!! قرنها ناليدن به كجا انجاميد؟
علي تجلي عدالت مظلوم در طول تاريخ است .
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شاید
ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران می کردند
اگر به راستی خواستن توانستن بود
محال نبود وصال!
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه می توانستند تنها نباشند
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی…
و من شاید کمر شکسته ترین بودم
اگر غرور نبود
چشم هایمان به جای لب هایمان سخن نمی گفتند
و ما کلام محبت را در میان نگاه های گهگاهمان
جستجو نمی کردیم
اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم
با اولین خمیازه به خواب می رفتیم
و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمی کردیم
اگر خواب حقیقت داشت
همیشه خواب بودیم
هیچ رنجی بدون گنج نبود…
ولی گنج ها شاید
بدون رنج بودند
اگر همه ثروت داشتند
دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید
تا دیگران از سر جوانمردی
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند
اما بی گمان صفا و سادگی می مرد…
اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگی بی ارزش ترین کالا یود
ترس نبود، زیبایی نبود و خوبی هم شاید
اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه می کردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم…
اگر عشق نبود
اگر کینه نبود
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند
اگر خداوند
یک روز آرزوی انسان را برآورده می کرد
من بی گمان
دوباره دیدن تو را آرزو می کردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا
آن گاه نمی دانم
به راستی خداوند کدام یک را می پذیرفت
دکتر شریعتی
برای انسانهای بزرگ بن بستی وجود ندارد. زیرا بر این باورند که: یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.
کسیکه نمی خواهد ببیند پلک هایش را بیثمر چرا بگشاید ؟ آنگاه که هیچ چیز درزندگی به دیدن نیرزد ، آنگاه که هیچ تماشایی نیست ، دریغ است که نگاهی راکه جز برای دیدار های پرشکوه و ارجمند نساخته اند بیهوده به هدر داد
پروردگارا هر که را عقل دادی ، چه ندادی و هر که را عقل ندادی ، چه دادی ... (خواجه عبدا...)
121
وقتی که وفا قصه برف به تابستان است و محبت گل نایابیست به چه کسی باید گفت: با تو خوشبخت ترین انسانم!؟
هوا گرفته بود ، باران می بارید ، كودكی آهسته گفت : خدایا گریه نكن درست میشه ...
شگفتا !
وقتی بود نمیدیدم
وقتی میخواند نمیشنیدم
وقتی دیدم که نبود
وقتی شنیدم که نخواند
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال در برابرت میجوشد و میخواند و مینالد
تو تشنه آتش باشی و نه آب...
و وقتی چشمه خشکید
چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد و به هوارفت
و آتش کویر را تافت و در خود گداخت
و از آسمان آتش بارید و از زمین رویید
تو تشنه آب گردی
و نه تشنه آتش
و بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی
که تا بود ، از غم نبودن تو می گداخت.
عشق در آغوش کشیدن است
در آغوش خفتن است
و در آنجا در آغوش سوختن است
و در آغوش مردن است.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)