«من یادم نمیآد کسی تو رو برای این کار برنامهریزی کرده باشه.»
«این کار بیاختیار بود ارباب. یک جور اظهار خوشی من از بودن روی این سیاره که مدتها بود منتظرش بودیم. مردم الان میتونند بیرون برن و اکتشاف رو شروع کنند؟»
کاپیتان گفت: «من تصور میکنم این همون چیزیه که ما به خاطرش اومدیم.»
دکستر دفترچه یادداشت و قلم فلزیاش را بیرون آورده بود و داشت لحظه را ثبت میکرد. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «راستی، این سیاره یک خورشید داره یا دو تا؟ وقتی داشتیم میاومدیم یادم رفت این رو بررسی کنم، گر چه فکر میکنم الان میتونم یک نگاهی بندازم.»
کاپیتان گفت: «خودت رو اذیت نکن، کنی و بقیه الان بیرون میرن. اونها به جای ما بررسی میکنند، این طور نیست کنی؟»
کنی گفت: «من خیلی مشتاقم کاوش رو شروع کنیم.»
کاپیتان با لحنی متکبرانه گفت: «البته که مشتاق هستی، آخه این همون چیزیه که ما به خاطرش مردم رو به وجود آوردیم، این طور نیست؟»
کنی گفت: «همین طور به من گفتهاند، ارباب.»
کنی برای جمع کردن بقیهی مردم رفت. دکستر به کاپیتان گفت: «خوب ما اینجا هستیم و داریم حیات انسانی رو در بین ستارهها پخش میکنیم. چه لحظهی بزرگی!»
کاپیتان گفت: «بله، لحظهی بزرگیه. برای کسایی که با این چیزا سر شوق میآن. در زمانهای قدیم، روزهای بیتجربگی و خامی، کسانی بودند که اعتقاد داشتند هدف حیات فقط جاودانه کردن و پیوسته نگاه داشتن حیات است و صرف فکر کردن به انتشار حیات انسانی تا سیارات دور دست اشک شوق به چشمانشان میآورد. از نظر اونها هدفی والاتر از نشر نژادشون به سیارهای دیگر، شاید هم سیارهای با دو خورشید، وجود نداشت. دکستر، تو فکر میکنی این کاری که ما میکنیم به همین علته؟»
دکستر گفت: «فکر میکنم کار ما ربطهایی به نشر شعور در کائنات داشته باشه.»
کاپیتان لبخندی زد و گفت: «این دقیقاً همون کاریه که من و تو الان میخواهیم انجام بدیم. ما نمایندگان شعور هستیم و هدف شعور، رشد کردن تا اون حدیه که خودش رو بازنشسته کنه.»
کنی و بقیه مردم به سرعت از دریچه خروجی پایین رفتند و به سطح سیاره گام نهادند. آنها لحظهای درنگ کردند تا هوا را استشمام کنند و خاک را بچشند. این کار آنها را نکشت و بنابراین به سوی بیشهای در آن نزدیکی دویدند. آنها نهری از مردم را تشکیل میدادند، درشت و تنومند به رنگهای گوناگون بودند، سفید، سرخ، سیاه، زرد و قهوهای که اکثریتشان به طور عمودی و سرپا میدویدند، هر چند اندکی نیز بر روی چهار دست و پا به جلو میرفتند.
دکستر که در کنار درگاه ایستاده بود گفت: «نگاه کن چطور میدوند، چقدر بالا میپرند! تقریباً مثل اینه که بال داشته باشند!»
کاپیتان گفت: «دانشمندان ما در نظر داشتند بهشون بال بدند، من فکر میکنم حتا یکی دو مدل رو هم مورد امتحان قرار دادند، اما ادامه ندادند. نسبت وزن به بال کاملاً غلط بود. به هر حال از نظر زیبایی شناسی، این اتفاق باعث خوشحالی بود. من خودم شخصاً خوشحالم که اونها به همون مدل استاندارد چسبیدند. میلیونها ساله که از این مدل استفاده میشه و البته هنوز هم بهترینه.»
یکی از مردم که در کنارهی بیشه توقف کرده بود پرسید: «این اطراف چیزی برای نوشیدن هست؟»
کنی بو کشید. «آب حدوداً یکی دو مایل دورتر هست، فکر کنم یک دریاچه باشه! مستقیم به جلو!» او و دیگران به سوی بیشه شتافتند.
دکستر و کاپیتان از درون کشتی نگاه میکردند. آنها دیدند که مردمان به میان درختان رفتند و از دید پنهان شدند.
دکستر پرسید: «اونها برمی گردند تا در مورد آب گزارش بدن؟»
کاپیتان گفت: «احتیاجی نیست، من به طور تله پاتیک با اونها در تماس هستم، کنی به من خبر میده.»
«روش به درد بخوریه.»
«زحمت این ور و اون ور کشیدن کلی ابزار و وسایل رو از بین میبره.»
«اگه آب اونها رو مسموم کنه چی میشه؟»
«یک کاریش میکنیم. شاید هم یه سیاره دیگه پیدا کنیم.»
«ولی مردم میمیرن.»
کاپیتان گفت: «مردم خیلی بیشتری جایی که اینها ازش اومدن وجود داره.»
کنی گزارش داد: «آب خوبه، اربابها. همه چیز اینجا خوبه. اوه، اینجا یک چیزهایی هست که به درد خوردن یا نوشیدن نمیخوره، ولی خیلی کم و ناچیز هستند و به راحتی قابل اجتناب هستند، از اون دسته چیزهایی هستند که همه جا پیدا میشن، حتا توی خونه. بدنهای شما برای استفاده کردن از هر چیزی که این سیاره برای پیشکش کردن داره مجهز هست. حالا شما هم به ما ملحق میشید؟»
«ما نمیتونیم کشتی رو تو بیشه فرود بیاریم، ولی رادار ما یک محوطه باز رو چند مایل جلوتر نشون میده.»
«میتونم حسش کنم ارباب.»
«خوبه، شما رو اونجا میبینیم.»
کنی جست و خیز کنان به سمت ناحیه باز به راه افتاد و بقیهی مردم نیز به دنبال او رفتند. او شگفتزده شد، نه برای اولین بار، که چرا اربابان آن قدر تنبل بودند؟ آنها همه جا با ماشین میرفتند و هنگامی که نیاز داشتند چیزی را بررسی کنند، وسیلهای را میساختند که به جای آنها آن کار را انجام دهد. یا این که مردمانی خلق میکردند تا آن کار را برایشان انجام دهد. اربابان بسیار عجیب بودند!
ولی چرا آنان مردمانی را خلق کرده بودند که قادر باشند روی پای خودشان به اطراف بروند، حتا تصمیم بگیرند و چیزها را آزمایش کنند؟ به نظر میرسید این شغل اربابان باشد. چرا آنها به جای آن که خودشان از این چیزها استفاده کنند، به مردم هوشمندی و استقلال میدادند؟ به این دلیل بود که آنها بسیار تنبل بودند؟ یا آنها واقعاً فکر میکردند بهتر است گوشهای بنشینند و به بازی بپردازند؟
او میدانست اربابان چگونه در مورد آنان میاندیشند. آنها مردم را چیزی بیشتر از تجیهزات هوشمند چند منظوره و خودکار به حساب نمیآوردند. اما به طور حتم مردم چیزی بیش از این بودند، در غیر این صورت، چرا اربابان به خود زحمت میدادند تا آنان را خلق کنند؟
کاپیتان که به بیرون و به سمت سیاره نگاه میکرد در کنار درگاه ایستاد. همهی مردم اکنون خارج از دیدرس بودند. او آهی کشید و گفت: «خوب، موافقید که آماده بشیم؟»
دکستر گفت: «به وعدهگاه بریم قربان؟ من حاضرم.»
«ما به محل ملاقات نمیریم! واقعاً که دکستر! فکر میکردم تا الان دیگه فهمیدی!»
«فهمیده باشم؟ متأسفم قربان، متوجه منظورتون نشدم!»
«این که کجا میخوایم بریم کاملاً واضحه. تو مرد جوان، ممکنه یک مقدار کند ذهن باشی!»
دکستر بسیار بیشتر از هزار سال عمر داشت؛ که البته در برابر کاپیتان که حدس میزد حدود پنج هزار سال داشته باشد چیزی نبود، ولی به اندازه کافی سن داشت که بالغ در نظر گرفته شود. اما با این وجود، به کاپیتان اعتراضی نکرد.
«واضح قربان؟ آیا برای مردم هم واضح هست؟»
«نه، نه برای اون آدمکها!»
«قربان، محل ملاقات دیگهای وجود داره؟»
«بله. اسم رمز: خانه.»
دکستر با دهان باز به کاپیتان خیره شد.
«به علاوه، اسم اصلی: خانه.»
«قربان، متوجه نمیشم.»
«متوجه نمیشی؟ واقعاً خیلی ساده است. ما داریم به سیاره خودمون بر میگردیم.»
«اما مردم...»
«قطعاً اونها اینجا میمونند.»
«اما کسی چیزی به اونها نگفته.»
«اونها متوجه این موضوع میشن. شاید یکی دو ماه طول بکشه، یا حتا یکی دو سال، تا این که اونها بالاخره متوجه بشن ما دیگه برنمیگردیم.»
«اما ما اونها رو بدون هیچ ابزاری اینجا ول میکنیم، بدون سلاح، بدون غذا...»
«کلی چیز برای خوردن هست. کنی خودش گفت. در مورد سلاح و ابزار آلات، خوب، اونها تمام این چیزها رو خودشون باید یاد بگیرن. ممکنه چند نفری رو از دست بدن، ولی بقیه هنوز هستن.»
دکستر خیلی مطمئن نبود. «اونها فقط صد نفر هستند. باید دست خالی با این سیاره روبه رو بشن. یک شکست بد کافیه تا همهشون از بین برن.»
«مسألهای نیست. در این صورت ما یک گروه دیگه رو میفرستیم.»
«ولی چرا به اونها اعلام نمیکنیم؟ چرا آمادهشون نمیکنیم؟»
«تو هنوز متوجه نشدی دکستر. این گروه، تا اونجا که به خودشون مربوط میشه، اولین هستند، اصل هستند، بومی هستند. اونها خود مردم هستند. اونها خودشون همه چیز رو کشف میکنند، وگرنه باید بمیرند. اونها یک انشعاب از ما نیستند. پس از چند نسل، اونها فراموش میکنند که ما حتا وجود داشتیم. فقط ممکنه برای یک عده افسانههایی غیر قابل اثبات باشیم. تا جایی که به اونها مربوط میشه، یک نژاد جدید هستند. هیچ کس قبل از اونها وجود نداشته. اونها اصلکاریها هستند.»
«یعنی اونها هیچ وقت نمیفهمند که ما خلقشون کردیم؟»
کاپیتان سرش را تکان داد: «اونها ممکنه حدس بزنن، ولی هرگز واقعاً نمیفهمن.»
در حال برخاستن کشتی، دکستر از میان درگاه نگاهی به بیرون انداخت. نمیتوانست هیچ یک از مردم را ببیند. آنها جایی در میان بیشه بودند و آنها هرگز نمیفهمیدند.
ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد.
«کاپیتان، کی ما رو خلق کرده؟»
«نظریههای مختلفی وجود داره. میدونی که متفکران برجستهی ما چی میگن، اونها در مورد متقاعدکنندهترین حدس حرف میزنند. اما همهاش همینه. یه حدس.»
«واقعاً هیچ کس نمیدونه؟»
کاپیتان به اعماق فضای تاریک نگاه کرد و گفت: «اگر هم کسی بدونه، به ما نمیگه دکستر. ما هم به اونها نخواهیم گفت.»
==============================
علاقه مندی ها (Bookmarks)