معرفت
یک بار دیگر توقف کردم ،
و در زلال پیکرت اندیشیدم .
زلال پیکرت مرا می خواند ،
و اندیشه را
در دشت های بزرگ تحیر
پریشان می کند .
آه ای یار ! ای یگانه !
آهوان هراسان چشمانت ،
از کدامین بیشه دور مانده اند
که اینچنین غریب می نمایند ؟
در اشراق خورشید پیشانیت
سایه ها می میرند .
زمین تن می شوید .
و آن سوی سنگ دیده می شود .
آیا بارانی
به گوارایی کلام تو
از گلوی عطش گذر کرده ،
و پوست ترک خورده ی عطش را
نرم کرده است ؟
نگین انگشتری انگشتانت ،
عدالت نام دارد
و قامتت ، صنوبران ایمان را
به صبوری می خواند .
و شیطان به عبث
در تالار نگاهت
رقصی سحرآمیز آغازیده است .
یک بار دیگر توقف کردم ،
و در زلال پیکرت اندیشیدم .
زلال پیکرت فرایم خواند ،
و در وسعت بیکرانه ی اشراق رهایم کرد .
آه ای یار ! ای پرشکوه !
همزاد من !
تو با منی ،
وقتی احساس را به مهمانی بوسه می برم .
تو با منی ،
وقتی در سرای دل برای عاطفه تار می زنم .
تو با منی ،
وقتی ذهن ها را شخم می زنم ،
تا بکارم
تخمی را که دوست دارم .
یک بار دیگر توقف می کنم
تا فرایت خوانم .
آه ای یار !
ای پرشکوه !
همزاد من !
با من بمان که
شیطان بزرگ را
پیش رو دارم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)