خانم آرمین شما متولد چه سالی هستید؟
متولد سال 1324
رشته دانشگاهیتان چه بود؟
من در دانشگاه دو رشته خواندم. یکی روانشناسی و دیگری هنر که گرایش مجسمهسازی را انتخاب کردم.
مجسمهسازی و نویسندگی! این دوتا چه ارتباطی با هم دارند؟
به نظر من خیلی به هم ارتباط دارند. هر دو یک وجه انسانی دارد. چه سفالگری و چه نویسندگی در واقع همان پروسه تحول انسان را پی میگیرد. من در مورد نویسندگی میتوانم بگویم که ما میخواهیم به نوعی شخصیتها و زمان را کار کنیم و در واقع آنها را عریان میکنیم و وجوه مختلفشان را نشان بدهیم. در واقع داستانها یکجور از قوه به فعل رسیدن انسانها است. البته ممکن است در همه زمینهها چنین اتفاقی بیفتد ولی نویسنده کاری بیشتر از اینها انجام میدهد؛ آن را ریشهیابی میکند و به دنبال این است که بفهمد چطور انسان از نقطه "آ" به "ب" میرسد. نویسنده اینها را با دقت بیشتری میشکافد و نگاه میکند. حالا سفال هم همین است و درست همین کار را با خاک میکند. خاک که عنصری کاملا مجرد و بیشکل است را به شکل آرمانها و معانی در میآورد. در واقع سفال و قصه جفتشان حالت روایت دارند.
چهچیزی در سفال شما را به خودش جذب کرد؟
سفال جنبههای مختلف دارد. یک جنبه تزئینی و یک جنبه کاربردی دارد اما آن جنبهای که من کار میکنم هیچکدام از اینها نیست. گرایش من به سفال به دلیل کاربردی و به دلیل تزئین نبود. برای این بود که میتواند معانی مختلف را نشان بدهد. من از ابتدا در زمینههای مختلف هنری کار کرده بودم، ولی از وقتی که با سفال آشنا شدم، دیدم که بیشترین بار معانی را سفال دارد. نور، حرکت، فرم، همه از جنبههای مختلف سفال است که علاوه بر اینها،خیلی جنبههای ناشناخته دیگری هم دارد. به نظر من که سفال قابلیتهای بینهایتی دارد.
قصهها و سفالهایتان شبیه به هم هستند؟
این من نیستم که باید قضاوت کنم اما خودم میدانم که ریشههایشان تقریبا یکی است. با اینحال به نظر من اصلیترین تفاوت این دو با هم در این است که سفال یک کار خیلی شخصی است ولی نویسندگی شخصی نیست و جنبه عمومی دارد. وقتی سفال کار میکنم خیلی تنها هستم. دور و برم خیلی آرام و خلوت است؛ اما در مورد نویسندگی اینطور نیست. همهچیز شلوغ و پرهیاهو است. دور و برم پر از حرف و پر از آدم است و این به همان دلیل است که گفتم؛ به این دلیل که نویسندگی یک حالت اجتماعی دارد اما سفال کاملا فردی و شخصی است. من با مردم بسیار زیاد سر و کار دارم و میبینم که مردم بیشتر از عناصر دیگر با سفال ارتباط برقرار میکنند. حتی اگر آن را درک نکنند، باز هم این قالب بیشتر از هرچیز دیگری برایشان آشنا است. شاید چون ریشه در خاک دارد و خاک با انسان یک همخوانی خوبی دارد.
قصهها و سفالهایتان شبیه به هم هستند؟
این من نیستم که باید قضاوت کنم اما خودم میدانم که ریشههایشان تقریبا یکی است. با اینحال به نظر من اصلیترین تفاوت این دو با هم در این است که سفال یک کار خیلی شخصی است ولی نویسندگی شخصی نیست و جنبه عمومی دارد. وقتی سفال کار میکنم خیلی تنها هستم. دور و برم خیلی آرام و خلوت است؛ اما در مورد نویسندگی اینطور نیست. همهچیز شلوغ و پرهیاهو است. دور و برم پر از حرف و پر از آدم است و این به همان دلیل است که گفتم؛ به این دلیل که نویسندگی یک حالت اجتماعی دارد اما سفال کاملا فردی و شخصی است. من با مردم بسیار زیاد سر و کار دارم و میبینم که مردم بیشتر از عناصر دیگر با سفال ارتباط برقرار میکنند. حتی اگر آن را درک نکنند، باز هم این قالب بیشتر از هرچیز دیگری برایشان آشنا است. شاید چون ریشه در خاک دارد و خاک با انسان یک همخوانی خوبی دارد.
به نظر من این طرز فکر شما در آن سن کم باید تاثیر گرفته از یک خانواده فرهنگی باشد. درست است؟
بله. من نوشتن را از 10 سالگی و کتاب خواندن را از 8 سالگی، یعنی همان موقع که خواندن و نوشتن یاد گرفتم شروع کردم و اولین و اصلیترین دلیلش هم خانوادهام بود. البته نه اینکه من را تشویق خاصی برای کتاب خواندن بکنند، ولی همیشه کتاب و مجله را در خانه میدیدم و همیشه دم دستم بود. میدیدم که اطرافیانم دارند کتاب میخوانند. حتی آن زمان که خواندن را یاد نگرفته بودم، فکر میکردم که داخل این کتاب بالاخره یکچیزی هست که اینهمه بقیه را به خودش مشغول کرده است. بعد از اینکه به مدرسه رفتم، آن رازی که درون کتاب و کلمات بود برای من پیدا و آشکار شد. اولین کتابی هم که خواندم کتاب رابینسون کروزوئه بود. یادم است که خواندنش هم خیلی برایم سخت بود ولی بالاخره خواندم و تمامش کردم. من اینطور با ادبیات بزرگ شدم.
نویسندگی برایتان سختتر بوده است یا سفالگری؟
هردو کار میبرد. من فکر میکنم هر نویسندهای، هرچقدر هم که حرفهای باشد، باز هم کار سختی در پیش دارد. اینکه از کجا میخواهم شروع کنم و به کجا میخواهم بروم سخت است. بعضیها فکر میکنند حالا آرمین که 30 سال است نویسنده است و مینویسد، همین که قلم را میگذارد خودش میرود. نه؛ اصلا همچین چیزی نیست.
من همیشه زمانی که میخواهم کار جدیدی را شروع کنم، حس یک آدم کاملا مبتدی را در برابر این کار جدید دارم. وقتی من یک کتابی را نوشتهام و تمام کردهام؛ یعنی به نوک قله رسیدهام؛ اما برای نوشتن کتاب بعدی این احساس را دارم که دوباره در پایینترین نقطه کوه هستم و دوباره باید لنگان لنگان و نفسزنان کوه را طی کنم و هیچ چارهای هم نیست. عرقریزی روج بیهوده نیست، چون ما هم با خودمان درگیریم و هم با شخصیتهایمان درگیر هستیم و باید آنها را بشکافیم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)