قشنگترین و خاطره انگیزتزین شعری که تا حالا خوندی کدوم شعره ؟
قشنگترین و خاطره انگیزتزین شعری که تا حالا خوندی کدوم شعره ؟
اللهم ارزقنا زیارت لبیتک الحرام
خیلی زیادن .
وقتی فصل بهار و پاییز میشه ، موقع بارندگی ،والدینم این شعر رو زیاد می خونن که منم دوستش دارم ...
باز باران
با ترانه
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز بارن
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه...
امیدوارم درست یادم مونده باشه ...
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر
یکی از شعرایی که من خیلی دوسش داشتم :
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روییدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو رو چون دو دوست میدیدن
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
چند روزی مرا تأمل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار از تو بیزارم
دور شو دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم
بینوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط دید آن روز
ارتباط پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پی جویی
تا ببیند که عیب کار از چیست
سیم بانان پس از مرمت سیم
راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز
با تبر تکه تکه بشکستند
یکی از شعرایی که الانه دوست دارم
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت
دوستانی ، بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند
روی اگاهی آب ، روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه ، مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها میگیرم
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
...
یکی از شعرایی که من خیلی دوسش دارم اینه :
كــوچـــه ( فريدون مشيری )
بي تو، مهتابشبي، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.
در نهانخانة جانم، گل ياد تو، درخشيد
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:
يادم آم كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.
تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت.
من همه، محو تماشاي نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فروريخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد، تو به من گفتي:
لحظهاي چند بر اين آب نظر كن،
- ” از اين عشق حذر كن!
آب، آيينة عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“
باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب، نالة تلخي زد و بگريخت ...
اشك در چشم تو لرزيد،
ماه بر عشق تو خنديد!
يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم.
نگسستم، نرميدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهاي دگر هم،
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ...
بي تو، اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!
اللهم ارزقنا زیارت لبیتک الحرام
راهنمایــــــــــی بودم
اردو میرفتیم مشهد
تو راه معلممون(ریاضیات) یه شعری و هی میخوند
تا به مشهد برسیم از بس خوند حفظ شدیم
همراهش میخوندیم
خیلی این شعرو دوست دارم
یار دبستــــــــــــــــانی من
با من و همراهِ منــــــــــــی
چوبِِالِف برسرِِما
بغض منو آه منــــــــــــــی
هَــــک شده اسمِ من و تو
رو تَـــن این تخته سیـــــــاه
تـــرکهِ بیدادو ســــــتم
مونده هنوز رو تَـــــــن ما
دشت بی فرهنــــــگی ما
هرزه تموم علفـــــــاش
خوب اگه خوب بد اگه بد
مُرده دِلای آدمـــــــــاش
دســــت من و تو باید این
پرده هــــــارو پاره کنه
کی میــــــــتونه جــــز من و تو
دردِ مــارو چــــاره کـــــنه
یــــــار دبستانی من
با مــــــن و همراه منـــــــــی
خبرت هستـــــــ....که بـــــــی روی ''تــــــو'' آرامــــم نـــــــيست...؟
من ندانم با که گویم شرح درد :
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هرکه با من همره و همخانه شد ،
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد .
قصه ام عشاق را دلخون کند ،
آتش عشق است و گیرد در کسی
کاو ز شوز عشق ، میسوزد بسی .
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش یاد می آید مراکز کودکی
همره من بوده همواره یکی .
قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
...
نیما یوشیج
کوچه ی فریدون مشیری
ای همه هستی ز تو پیدا شده / خاک ضعیف از تو توانا شده
آنچه تغییر نپذیرد توئی / وآن که نمرده است و نمیرد توئی
هر که نه گویای تو خاموش به / هر چه نه یاد تو فراموش به
جز در تو قبله نخواهیم ساخت / گر ننوازی تو که خواهد نواخت
در گذر از جرم که خواهنده ایم / چاره ما کن که پناهنده ایم.
البته من شعرهای زیادی رو دوست دارم به خصوص شعرهای عرفانی ولی این شعر خیلی به دلم نشسته ، نمی دونم شاید به خاطر اینکه حضور خدا رو می تونم تو این شعر بیشتر درک کنم.
ز من جانان اگر دور است،صحبت میکنم با او
که هر شب در دل دیوانه خلوت میکنم با او
اگر چه جان و دل بر لب رسد از جور او
اما ز من چون سر زند پیوسته ،عادت میکنم با او
اگر جانان من آزرده گردد از من و از دل
بگیرم دست دل ، رفع زحمت میکنم با او..
ویرایش توسط پت : 11th December 2011 در ساعت 03:23 PM
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور وغیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنا ن که هستی
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)