-
پاسخ : فلسفه چیست؟
http://iketab.com/Attach/SMMPBPages/...48a2378cc4.jpg
جدا شدن تدريجي علوم از فلسفه
اما حال بر آن منوال باقي نماند بلكه تقسيم كار پيش آمد و همانطور كه تقسيم كار در امور اقتصادي فوايد و محسناتي دارد در قلمرو فلسفه نيز به همراه خود قوايدي را به همراه داشت.
رياضيات كه در نزد طالس يا فيثاغورس همراه فلسفه بود از آن جدا شد. هندسه با اقليدس (Euclide در قرن سوم ق.م) و مكانيك با ارشميدس (Arehimede 287-212 ق.م) درحدود 250 سال قبل از ميلاد علوم مستقلي شد، فيزيك در نيمه نخست قرن هفدهم با پژوهش هاي گاليله (Galilee 1565-1642) و شيمي در قرن هيجدهم با اكتشاف هاي لاوواريه (Lavoisier) و زيست شناسي در قرن نوزدهم با ظهور لمارك و بيشا و كلودبرنار استقلال يافت، از آن پس روانشناسان و جامعه شناسان نيز مدام كوشيده اند تا علوم خود را از فلسفه مجزا سازند و به آنها استقلال بخشند چنانچه اگوست كنت جامعه شناسي را در تقسيم بندي علمي خود به صورت علم مستقلي درآورده است.
فلسفه بعد از جدايي علوم
به اين ترتيب علوم رياضي و طبيعي ديگر از موضوع بحث فلسفه خارج شده است و علوم انساني نيز در شرف جدايي است. فنون و منابع نيز اگرچه ازجمله علوم به شمار نمي آيد ناشي و مستفاد از علوم است و در حيطه نظارت و هدايت علوم قرار دارد. حال پس از اين جدايي براي فلسفه چه باقي مي ماند و با توجه به اينكه ارتقاء علوم روزافزون است و مداخله آنها در جميع شؤون مادي جهان و احوال معنوي انسان رفته رفته قوت بيشتر مي گيرد آيا بيم آن نمي رود كه در روزگاران آينده در مجموعه معارف بشري محلي براي فلسفه نماند و مباحث فلسفي يكسره باطل و بي حاصل انگاشته شود؟
اگوست كنت Auquste Count فيلسوف مشهور قرن نوزدهم فرانسوي كه خود پيشواي فلسفه تحصلي Positivisme (پوزي تيويسم) است. افكار جالب توجهي درخصوص چگونگي منفك شدن علوم از فلسفه اظهار كرده و قانون مهمي درباره سير و جريان تحول معنوي بشر اشعار داشته است. بدين قرار كه انسان هميشه مي خواسته است و مي خواهد كه حوادث طبيعي را تبيين (تعليل) كند يعني علت امور را دريابد.
فكر بشر در جست وجوي اين تبيين از سه حالت گذشته است و آن سه حالت عبارتند از:
1- حالت رباني (الهي)
2- فلسفي (متافيزيك)
3- تحصلي (علمي و اثباتي)
در حالت نخستين كه حالت رباني باشد و مرحله دين نام دارد انسان همه اشياء و امور جهان را با توسل به اراده خدايان و ملائكه و سپس خداي واحد تبيين كرده است. يعني علت هر اتفاق و هر حادثه اي را از طرف نيروي عظيمي كه خدايان يا ملائكه دارا بوده اند مي دانسته است.
به همين وضع يونانيان و روميان و مصريان باستان معتقد بودند كه خدايان در تمام امور دخل و تصرف مي كنند و مؤمنان به خداي يگانه (مثل مسيحيان) تمام وقايع جهان و افعال انسان را منوط به اراده خداي واحد مي دانستند.
در حالت دوم يا فلسفي انسان قائل به وجود قوائي رمزآسا بود كه آنها را علت همه وقايع و حوادث مي دانست.
اين مرحله درحقيقت برزخ و واسطه اي است ميان مرحله اول و مرحله سوم و حالتي است بحراني. در اين حالت انسان به اين مطلب كه حوادث را به وسيله خدا تبيين نمي توان كرد، پي مي برد لكن به طريقه حقيقي به تبيين آنها راه نمي يابد.
در حالت سوم كه علمي و تحصلي باشد بشر علت حوادث را در حوادث ديگر طبيعي جست وجو مي كند. در اين مرحله است كه انسان پي مي برد به اينكه به امور مطلق و كنه اشياء دسترسي ندارد لذا از كاويدن و جست وجو در آغاز و انجام عالم و شناختن علت نخستين و اصلي وقايع صرفنظر مي كند و به مشاهده امور و وقايع و ظواهر و استدلال درباره آنها و جست وجوي روابط غيرمتغير بين آنها اكتفا مي كند.
آيا فلسفه نظريه عمومي درباره علوم است؟
«حال اگر نظر اگوست كنت را قبول كنيم فلسفه چه صورتي پيدا خواهد كرد. چنانكه مختصراً اشاره شد فلسفه به تدريج مباحثي را كه رياضيات و ستاره شناسي و فيزيك و شيمي و زيست شناسي و همچنين جامعه شناسي به آنها مي پردازد از دست داد و برحسب نظريه اگوست كنت روانشناسي هم، كه مقصود فيلسوف مذكور از آن معمولاً حيات دروني به وسيله تأمل در خود مي باشد مطلبي است خيالي و وهمي و بقايايي است از حالت فلسفي زيرا كه تأمل و دقت درباره زندگي دروني وسيله خوبي براي مطالعه نيست و فكر و ذهن و حيات وجداني را فقط به دو طريق مي توان مطالعه كرد.
بدين معني يا بايد تعيين كرد كه هريك از اين حوادث با كدام عضو بستگي دارد و اين، كار وظايف الاعضاء (مخصوصاً مغزشناسي) Phrenologie است كه آن جزئي از زيست شناسي مي باشد و يا اينكه محصول فعاليت عقلاني و معنوي انسان، يعني زبان و فنون و علوم مورد مشاهده قرار گيرد كه اين هم، كار جامعه شناسي است.
گذشته از اين به نظر اگوست كنت، اخلاق هم موضوع مستقلي براي مطالعه يك علم تحصلي نيست زيرا كه به گفته وي چون آنچه وجود واقعي دارد جامعه است نه فرد و فرد موجودي است انتزاعي، اخلاق قسمت عملي جامعه شناسي است». پس ملاحظه مي شود كه براي فلسفه موضوع ويژه اي باقي نمي ماند تا آن را مورد بحث قرار دهد لكن خود اگوست كنت در برابر علوم، به فلسفه اي نيز قائل است و آن فلسفه تحصلي است زيرا كه فلسفه متعارف با اينكه به نظر وي زائيده وهم و خيال بود اين حسن را داشت كه كلي بود و نظريه جامعي راجع به جهان داشت و احتياج ذهن بشر را از اين راه برمي آورد.
-
پاسخ : فلسفه چیست؟
http://iketab.com/Attach/SMMPBPages/...9b52d9f76a.jpg
و حال آنكه علوم تحصيلي، با داشتن اين مزيت كه در آنها از واقعيات بحث مي شود چون هر علمي مخصوص به موضوع معيني است و جزئي و محدود به مطالعه عده محدودي از حوادث است، تمايل ذهن انسان را، به وحدت و به نظريه اي كلي كه شامل تمام امور باشد، كامياب نمي سازد و براي رفع اين نقيصه است كه اگوست كنت به فلسفه اي قائل شد كه درعين بحث از امور بسيار كلي، متكي به واقعيات باشد و در آن علوم مورد مطالعه قرار گيرد. بدين معني فلسفه عبارت مي شود از:
نظريه عمومي درباره علوم : در اين فلسفه براي جلوگيري از عواقب انعشاب و تخصص علوم، علوم را طبقه بندي مي كنند و سلسله مراتبي بين آنها برقرار مي سازند و بعضي را تابع ديگري مي دانند و بهترين طبقه بندي ها كه نتيجه گرفته شده از طبقه بندي هاي اگوست كنت و هربرت اسپنسر مي باشد بدين قرار است:
1- علوم رياضي
2- علوم رياضي و فيزيكي (مكانيك و ستاره شناسي)
3- علوم شيمي و فيزيكي (شيمي و فيزيك)
4- علوم زيستي
5- روانشناسي (و ساير تحقيقات فلسفي)
6- جامعه شناسي (و تاريخ)
و هركدام از علوم فوق داراي موضوع ويژه و روش جداگانه اي براي مطالعه مي باشد. مثلاً روش مطالعه و رسيدن به حقيقت در علوم رياضي قياس و برهان رياضي است و در علوم طبيعي روش استقراء را در راه كسب حقيقت به كار مي برند.
گذشته از نظريه هاي افراطي اگوست كنت در مورد روانشناسي و اخلاق، اگر فلسفه را نظريه عمومي درباره علوم بدانيم سزاوار اين است كه اين نظريه هم متكي باشد به روانشناسي كه به وسيله تفكر و تأمل حاصل مي شود، زيرا كه علم، كار و محصول ذهن مي باشد و محال است كه ذهن، بدون انديشه، موفق به شناختن بشود و فقط به وسيله تفكر است كه مي توان ارزش و حدود فكر بشر را تعيين كرد.
بدين طريق، موضوع كاوش هاي فلسفه جديد، نمي تواند فقط نظريه عمومي درباره علوم باشد بلكه ذهن بشر و تمام حيات دروني انسان مورد مطالعه آن قرار مي گيرد.
فلسفه علم يا مطالعه حيات دروني است : «در علوم تحصلي، تمام جلوه هاي گوناگون عالم واقع مطالعه مي شود جز يك امر كه آن ذهن كه خود، خلاق علوم است، كه به طوركلي وجدان انسان و حيات دروني باشد.»
وظايف حيات عضوي انسان، در زيست شناسي و حيات اجتماعي وي، در جامعه شناسي مطالعه مي شود و تنها در فلسفه است كه به ترتيب صحيحي از حيات دروني انسان و قلمرو بي پايان جهان نامرئي، بحث مي كنند در فلسفه است كه درون انسان و لذات و آلام و هيجان ها و تمايلات و شهوت ها و احساس ها و تصورها و افكار و خاطره ها و احكام و استدلال ها، خواهش ها و عادت ها و تصميم ها و اعمال ارادي و شوق به زيبايي و حقيقت و خير و احتياج انسان به بي نهايت و كوشش هايي كه در راه حصول صنعت و علم و بهتر ساختن جامعه و كشف معماي جهان و سرنوشت بشر مي كند، مورد مطالعه واقع مي شود.
وصف عمومي فلسفه و وجه مشترك تمام مطالعه هاي فلسفي اين است كه به عالم دروني بيشتر متوجه است تا به عالم خارج و به فاعل شناسايي بيشتر نظر دارد تا به متعلق و مورد شناسايي و سعي آن مصروف شناختن حيات دروني به نفس ها يا روابط آن حيات با جهان است».
نتيجه:
پس مي توان اينطور تعريف كرد كه فلسفه علم يا مطالعه حيات دروني و روابط آن با حيات جهاني است و مهمترين وسيله تحقيق براي فيلسوف در هر موضوع تأمل و تفكر است.
(منبع پست های اخیر)
-
پاسخ : فلسفه چیست؟
فلسفه علم
فلسفهٔ علم یا فلسفهٔ علوم شاخهایست از فلسفه که به مطالعهٔ تاریخ، ماهیّت، اصول و مبانی، شیوهها، ابزارها، و طبیعتِ نتایجِ به دست آمده در علومِ گوناگون همّت میگمارد.
فلسفهٔ علم، از لحاظِ علمِ موردِ بررسی خود به زیرشاخههایِ متعدّدی تقسیم میگردد که از جملهٔ آنها میتوان فلسفهٔ فیزیک، فلسفهٔ شیمی، فلسفهٔ ریاضیّات، فلسفهٔ زیستشناسی، فلسفهٔ علومِ اجتماعی، فلسفهٔ مکانیکِ کوانتومی، و فلسفهٔ نسبیّت را ذکر نمود.
ظهورِ فلسفهٔ علم
فلسفهٔ علم نسبت به بسیاری از شاخههایِ دیگرِ فلسفه بسیار تازه و جوان است. اگر برخی از اظهارِ نظرهایِ ارسطو، فرانسیس بیکن در قرنِ شانزدهم، و تعدادِ اندکشماری از متفکرانِ قرنِ نوزدهم مانندِ جان استوارت میل، هیوئل، و هرشل را استثنا کنیم، بحثهایِ جدی، متمرکز و مفصل اولین بار در قرنِ بیستم و توسطِ پوزیتیویستهایِ منطقی گسترش داده شد. بعدها بحثها در موافقت و مخالفت با فرانسیس بیکن و استقراگرایان، و نیز با پوزیتیویستهایِ حلقهٔ وین منجر به پیدایشِ مکاتبِ بسیار مهمِ دیگری در فلسفهٔ علم گردید. ابطالگرایی، واقعگرایی (رئالیسمِ علمی)، و نسبیگرایی از آن جمله هستند.
فلسفهٔ علم در ارتباطِ تنگاتنگ با دیگر مباحثِ فلسفهٔ تحلیلی مانندِ فلسفهٔ ذهن، فلسفهٔ زبان، و فلسفهٔ منطق و فلسفه مهندسی قرار دارد.
نامهایِ ماندگار در فلسفهٔ علم
* کارناپ (Carnap)
* رایشنباخ (Reichenbach)
* ویتگنشتاین (Wittgenstein)
* همپل (Hempel)
* کواین (Quine)
* پوپر (Popper)
* کوهن (Kuhn)
* لاکاتوش (Lakatos)
* فایرابند (Feyerabend)
* پاتنم (Putnam)
* ون فراسن (Van Fraassen)
مباحثِ اساسی در فلسفهٔ علم
-----------------------------
روششناسی
یکی از بحثهایِ اساسی در تحلیلِ فلسفیِ علم این است که علم از چه روشی در شناختِ جهان استفاده میکند، این روش چه ارزیابیِ فلسفیای دارد، و ما را به چه دانشی از جهان میرساند. به مجموعهٔ این مباحث روششناسی (methodology) گفته میشود.
استقراگرایی
معمولاً نخستین برداشتی که انسان از روشِ کسبِ دانشِ علمی و ماهیتِ آن دارد این است که دانشمندان با نگاهِ دائمی به طبیعت، مشاهداتِ خویش را بدونِ دخالتِ سلیقه و باورهایِ شخصی و خرافات یادداشت مینمایند. سپس دانشمندان دست به تعمیمهایی در آن گزارهها زده و گزارههایی کلیتر به دست میآورند که میتوان قانونِ علمی نامید.
این دیدگاه که احتمالاً نخستین رویکردِ بیشترِ انسانهاست، قدیمیترین دیدگاهِ فلاسفه دربارهٔ علم نیز بودهاست.
استقرا چیست؟
ارسطو در ارگانون (ارغنون)، که کتابِ بزرگِ وی در زمینهٔ منطق و فلسفهٔ منطق است، به بررسیِ انواعِ استدلال پرداخته و دو نوعِ اساسیِ استدلال را از یکدیگر جدا میکند:
۱- قیاس یا استنتاج (deduction): استنتاج نوعی از استدلال است که با داشتنِ مقدماتِ آن داشتنِ نتیجه ضروری میگردد. در این نوع استدلال میتوان از مقدماتِ کلی به نتایجِ جزیی رسید، اما عکسِ این عمل امکانناپذیر است. بعلاوه واضح است که ضرورتِ نتیجه به این معنا ست که نمیتوان از مقدماتِ صادق به نتایجِ کاذب رسید. استدلالهایِ زیر از نوعِ استنتاج هستند:
همهٔ ایرانیها ملیگرا هستند.
حسن ایرانی است.
نتیجه: حسن ملیگرا است.
و یا:
اگر باران ببارد زمین خیس میشود.
باران میبارد.
نتیجه: زمین خیس میشود.
۲-استقرا (induction): استقرا یعنی رسیدن به نتیجهٔ کلی از طریقِ مشاهداتِ جزیی و مکرر. این نوع از استدلال با استنتاج فرقِ اساسی دارد، زیرا میتوان از جزیی به کلی رسید، با داشتنِ مقدمات نتیجه ضروری نمیگردد، و میتوان از مقدماتِ صادق به نتیجهٔ کاذب رسید. به مثالِ زیر توجه کنید:
حسن ملیگرا است.
علی ملیگرا است.
رضا ملیگرا است.
نتیجه: همهٔ ایرانیها ملیگرا هستند.
همانطور که دیده میشود با وجودِ مقدمات نتیجه ضروری نمیگردد. تنها نوعِ استقرا که در آن چنین ضرورتی وجود دارد استقرایِ کامل است: فرض کنید در اتاقی ده نفر حضور دارند و فرض کنید یک نظرسنجی از همهٔ آنها نشان میدهد که همه ملیگرا هستند. دراینصورت میتوان گفت: «همهٔ افرادِ این اتاق ملیگرا هستند». این نتیجهگیری با این که از جنسِ استنتاج نیست اما ضرورتاً صحیح است. اما در بیشترِ موارد دسترسی به همهٔ موارد وجود ندارد، بویژه اگر موضوعِ موردِ بررسی بتواند در آینده نیز پیش آید. حتی اگر همهٔ کلاغهایِ امروزی را دانه به دانه بررسی کنیم و مشاهده کنیم که همگی سیاه هستند نمیتوان نتیجه گرفت که «همهٔ کلاغها سیاه هستند» زیرا این حکم کلاغهایِ آینده را نیز شامل میشود.
در ادامه اشکالاتِ استقرا و استقراگرایی را بررسی خواهیم نمود، اما در اینجا اشاره به این نکته مفید است که با وجودِ همهٔ اشکالات اگر استقرا نباشد احتمالاً یکی از قویترین راههایِ به دست آوردنِ گزارههایِ کلی از دست میرود، و چنانچه این گزارهها نباشند احتمالاً مصادیقِ زیادی از استدلالهایِ استنتاجی نیز از بین میروند (زیرا در استنتاج مقدمات کلی هستند).
۳-ربودن (abduction): «ربودن» در واقع نوعی حدس زدن است. این نوع از استدلال در تقسیمبندیِ ارسطو وجود ندارد، اما در فلسفهٔ علمِ جدید بسیار اهمیت دارد. نامِ دیگرِ این استدلال استنتاجِ بهترین تبیین است. تبیینِ (explanation) یک پدیده عبارت است از بیانِ علل و عواملِ رخ دادنِ آن پدیده بطوری که رخ دادنِ آن توجیه گردد. از دیدِ بسیاری از فلاسفه یکی از اهدافِ اساسی و محوریِ علم بطورِ کلی تبیینِ پدیدهها ست. ربودن یا استنتاجِ بهترینِ تبیین عبارت است از رسیدن به یک (بهترین) فرضیه از یک مجموعه از مشاهدات. این استدلال به این ترتیب است:
مشاهدهٔ O برقرار است.
فرضیهٔ H مشاهدهٔ O را تبیین میکند.
فرضیهٔ H بهترین فرضیه از میانِ رقیباناش است.
نتیجه: H صادق است.
این شکلِ استدلال - که بحثهایِ مفصلی را در فلسفهٔ علم به خود اختصاص داده است-، نیز از نوعِ استدلالهایِ غیرِالزامآور است، یعنی داشتنِ مقدمات داشتنِ نتیجه را ضروری نمیکند.
روششناسیِ استقراگرایانه
حال که با ماهیتِ استدلالِ استقرایی آشنا شدیم میتوانیم ببینیم استقراگرایی به چه معنا ست.
مسلم است که در علم از استدلالِ استنتاجی استفاده میشود. تمامِ استدلالهایِ منطقی و ریاضی - که مثلاً در فیزیک کاربردِ عمده دارند - از جنسِ استنتاج هستند. اما دیدیم که استنتاج نمیتواند برایِ ما قوانینِ کلی پدید آورد (ممکن است گفته شود قوانینِ منطق کلی هستند؛ اما اولاً این قوانین بر استنتاج حاکم اند نه این که خود مبتنی بر استنتاج باشند، و ثانیاً این قوانین غیرِ تجربی اند، در حالی که قوانینِ فیزیک تجربی اند). پس علوم قوانینِ کلی را از کجا میآورند؟ باید چیزی بیش از استنتاج بر علم حاکم باشد، وگرنه علمی وجود نخواهد داشت.
فرانسیس بیکن فیلسوفِ قرنِ شانزدهمِ میلادی نخستین کسی بود که استقرا را پیشنهاد داد. او معتقد بود که:
1. استقرا باید در علومِ طبیعی به کار رود تا قوانینِ کلی پدید آیند.
2. استقرا یک شیوهٔ استدلالِ موجه و معقول است.
بیکن به دانشمندانِ آینده توصیه نمود (در زمانِ بیکن در واقع هنوز دانشمندی به معنایِ مدرن وجود نداشت، و بههمیندلیل شاید بتوان بیکن را پیامبرِ علم نامید) که هرچه میتوانند داده جمعآوری کنند، و جداولی طراحی کنند که این دادهها بطورِ منظم در آنها قرار داده شدهاند. بدینترتیب قانونِ علمی خودبهخود از دلِ دادهها بیرون خواهد آمد. در واقع میتوان نظمِ حاکم بر دادهها را کشف نمود و سپس آن را در یک استدلالِ استقرایی تعمیم داد.
هدفِ علم از نظرِ بیکن دو چیز بود: علمِ مطلق و قدرتِ مطلق. دو آرزویِ بزرگی که علم برایِ بشر برآورده خواهد نمود.
مثالهایی از اکتشافاتِ علمی در تاریخ وجود دارد که گویا کاملاً با روشِ بیکن انجام شدهاند. تیکو براهه منجمِ هلندی که استادِ کپلر فیزیکدانِ مشهورِ آلمانی بودهاست رصدهایِ متعددی دربارهٔ مکانِ سیاراتِ منظومهٔ شمسی انجام داد که دادههایِ فراوانِ حاصل از آنها اساسِ قوانینِ سهگانهٔ کپلر را فراهم آورد.
پوزیتیوستهایِ منطقی به معنایِ دقیقِ کلمه «استقراگرا» نبودند، مگر آن که واژه را به معنایِ متفکری به کار بریم که صرفاً استقرا را مجاز میداند، و دربارهٔ مبانیِ منطقیِ آن تئوری میپردازد.
مشکلاتِ استقراگرایی
استقراگرایی با وجودِ جذابیتاش دچارِ مشکلاتِ بسیاری است. دیدیم که بیکن دو اعتقاد دربارهٔ استقرا داشت. این دو اعتقاد در پیروانِ بعدیِ وی نیز باقی ماند. اشکالاتِ عمدهٔ این روششناسی بتبعِ این دو گزاره به دو دسته تقسیم میگردند:
۱- سادهترینِ این مشکلات جور در نیامدنِ این روششناسی با تاریخِ علم است. براستی مثالهایی از تاریخ که استقراگرایی را تأیید کنند چقدر هستند؟ میدانیم که نیوتن موفق شد نظریهای بپردازد (نظریهٔ جهانیِ گرانش) که هر سه قانونِ کپلر و قوانینِ گالیله در موردِ سقوطِ آزاد را همزمان به دست دهد. این کشف بعلاوه توضیح میداد که چرا معقول است فکر کنیم که زمین دورِ خورشید میگردد، و ضمناً علتِ جذبِ اشیا توسطِ زمین و علتِ گردشِ اجرام به دورِ یکدیگر را به یک علتِ واحد کاهش میداد. آیا نیوتن قانونِ جهانیِ گرانش را با نگاه به دادههایِ تجربی به دست آورد؟ آیا واقعاً خیره شدن به دادههایِ تیکو براهه یا قوانینِ کپلر ما را به قانونِ نیوتن میرساند؟ دراینصورت چرا خودِ کپلر آن را کشف نکرد؟ افسانهٔ عامیانهای که در موردِ نیوتن هست بخوبی توضیح میدهد که اینطور نیست (این که خوردنِ یک سیب به سرِ نیوتن او را به این کشف رساند). به نظر میرسد که نظریهٔ نیوتن بر دادههایِ تجربی استوار نبود، بلکه او ابتدا نظریهاش را داد و سپس به دنبالِ دادههایِ تجربی برایِ تأییدِ آن رفت.
پس نظریهٔ فرانسیس بیکن ادعا میکند که روشِ کشفِ همهٔ دانشمندان از طریقِ استقرا است، اما تاریخ این امر را تأیید نمیکند. مثالِ معروفِ دیگر در این زمینه ککولهٔ شیمیدان است. این دانشمند که فکرش مدتها مشغولِ ساختارِ ملکولیِ مادهای شیمیایی به نامِ بنزن بود، و از دادههایِ تجربی راه به جایی نمیبرد، یک روز در خواب توانست ساختارِ شیمیاییِ بنزن را کشف کند! اینشتین نظریهٔ نسبیت (هم خاص و هم عام) را نه بر اساسِ هیچ داده یا آزمایشی بلکه برایِ حلِ برخی مسایلِ صرفاً نظری که سلیقهٔ او را آزار میداد اختراع نمود. مثالهایی از این دست در تاریخ فراوان اند. بنابراین به نظر میرسد که باورِ نخستِ استقراگرایی دچارِ مشکلاتِ تاریخی است.
۲- آیا استقرا روشی موجه و معقول است؟ یکی از بزرگترین فلاسفهای که نادرستیِ این باور را نشان داد و به گفتهٔ راسل تا مدتی موجبِ بیاعتبار شدنِ علم گردید دیوید هیومِ انگلیسی بود.
هیوم از فیلسوفانِ تجربهگرا و شاید مهمترینِ ایشان بود. او در کتابِ رساله در بابِ طبیعتِ بشری تجربههایِ حسیِ اولیه را نخستین منشأ هرگونه دانشی دربارهٔ جهان میداند و وجود هر دانشی که بطورِ پیشینی و خارج از تجربه در ذهن باشد را انکار میکند. او با جان لاک همعقیدهاست که ذهن در آغاز لوحِ سفیدی است. هیوم این مسأله را مفصلاً تحلیل میکند که تصورات، احساسات و باورهایِ مختلفِ انسان چگونه از حسیاتِ اولیه آغاز گشته و طیِ فرایندهایِ روانی کلیت یافته و یا تعمیم مییابند. او بویژه با تحلیلِ دو مفهومِ مهمِ علیت و استقرا تاریخِ فلسفه را تحتِ تأثیرِ خویش قرار داد.
هیوم بر این باور بود که استقرا یک فرایندِ صرفاً روانی است. نه منطقاً و نه بطورِ تجربی نمیتوان استقرا را موجه جلوه داد:
بطورِ منطقی: این که تا کنون هر روز خورشید طلوع کردهاست منطقاً هیچ ارتباطی به این امر ندارد که فردا هم طلوع کند. همانطور که یک جوجه ممکن است فکر کند که زنِ مزرعهدار هر روز به او غذا میدهد، اما بعد از چند سال یک روز زنِ مزرعهدار مثلِ هر روز سر برسد با این تفاوت که این بار سرِ جوجه را ببرد. استقرا صرفاً یک فرایندِ روانیِ ناموجهاست.
بطورِ تجربی: شاید ادعا شود که میتوان استقرا را با تجربه موجه نمود. میتوانیم بگوییم که دانشمندانِ علومِ طبیعی از استقرا استفاده نموده و مینمایند و این کار بسیار برایِ علم مفید بودهاست، پس استقرا مفید و موجهاست. اما اگر یک بارِ دیگر این استدلال را تحلیل کنیم میبینیم که دچارِ دور است زیرا در خودِ آن از استقرا استفاده شدهاست.
پس دیدیم که استقراگرایی مشکلاتی دارد. البته واضح است که همواره میتوان برایِ پاسخ به انتقادها تلاش نمود و نمونههایِ پیشرفتهتری برایِ نظریه یافت که مشکلاتِ سابق را نداشته باشد. پس از هیوم استقراگرایی نابود نشد، بلکه نمونههایِ پیشرفتهتری از آن (بویژه در قرنِ بیستم بتوسطِ پوزیتیویستها) پدید آمدند.
ابطالگرایی
مشکلاتِ استقراگرایی کارل پوپر فیلسوفِ اتریشی را به سویِ روششناسیِ تازهای هدایت نمود. همانطور که در موردِ ککوله و نیوتن دیدیم کشف ممکن است هیچ منطق یا روشی نداشته باشد و کاملاً تصادفی باشد. بههمیندلیل پوپر مقامِ کشف را از مقامِ اثباتِ نظریات جدا نمود. نکتهای که پوپر موردِ توجه قرار داد و پیشرفتِ بزرگی محسوب میگردد این بود که اگرچه مشاهداتِ جزیی نمیتوانند گزارههایِ کلی را تأیید کنند، اما میتوانند آنها را ابطال کنند: از نظرِ پوپر برخلافِ عقیدهٔ استقراگرایانِ احتمالاتی، دیدنِ هیچ تعدادی کلاغِ سیاه به افزایشِ احتمالِ گزارهٔ «همهٔ کلاغها سیاهاند» نمیانجامد، اما دیدنِ یک کلاغِ سفید بلافاصله این گزاره را ابطال میکند. این واقعیتِ اساسی میتواند ما را به این سمت هدایت کند که ابطال را اساسِ تجربیِ علم قرار دهیم - و نه تأیید را.
پس فرایندِ علم از منظرِ ابطالگرایی به این ترتیب است: دانشمند آزاد است که حدس بزند. این حدس لازم نیست که هیچ اساس یا توجیهی داشته باشد - میتواند در خواب یا زیرِ درختِ سیب به ذهنِ دانشمند برسد. این حدس در قالبِ یک گزارهٔ کلی مطرح میگردد. هیچ تجربهای نمیتواند درستیِ این گزاره را اثبات کند، بنابراین اصلاً نباید به دنبال تأییدِ آن برویم. دانشمند وظیفه دارد با تمامِ وجود تلاش کند که حدسِ خویش را ابطال کند. مادامی که این حدس تأیید میگردد علم پیشرفتِ بیشتری از خودِ این حدس نمیکند، بلکه لحظاتِ سرنوشتسازِ تاریخِ علم لحظاتی است که این حدس ابطال میگردد.
هنگامی که یک حدس ابطال میگردد باید چه کاری کرد؟ بر طبقِ آنچه ابطالگراییِ خام مینامند باید آن را به دور انداخت و حدسِ تازهای زد. اما این کار نه بصرفهاست و نه به نظر میرسد که دانشمندان چنین کاری را انجام دهند. ابطالگراییِ پیشرفتهتر اجازه میدهد که حدسها «تصحیح» شوند. اما رویِ این تصحیحها قیدهایی وجود دارد. فرقِ علمِ واقعی از خزعبلات به آن قیود وابستهاست. فرض کنید گزارهای داریم بصورتِ «نان مغذی است». سپس به این مشاهده برمیخوریم که در شهری خوردنِ نان موجبِ مرگِ انسانها میشود. یک تصحیحِ ممکن این است که: «نان مغذی است، به جز در این شهرِ خاص». این تصحیح از نظرِ پوپر مجاز نیست و یک دانشمندِ واقعی این کار را نمیکند.
چگونه میتوان تصحیحِ مجاز را از غیرِ مجاز تشخیص داد؟ معیارِ این کار چیزی است که پوپر «درجهٔ ابطالپذیری» مینامد. درجهٔ ابطالپذیریِ هر گزاره باید پس از تصحیح بیشتر از قبل شود. به بیانِ ساده گزارهٔ تصحیح شده باید به جز موردی که ما را به تصحیحِ آن وادار نمود پیشبینیهایِ دیگری نیز بدهد.
ابطالگرا ابطالپذیری را معیارِ معناداریِ گزارههایی که انسانها بر زبان میآورند و معیارِ تفکیکِ علم از غیرِ علم میداند. گزارههایی مانندِ «هر اتفاقی که میافتد قسمت است» یا «روح وجود دارد» هرگز در علم وارد نمیشوند زیرا این گزارهها ابطالناپذیر اند. هر اتفاقی که در جهان بیفتد معتقد به قسمت یا روح باز هم گزارهاش را میگوید و دلیلی نمیبیند تغییری در آن ایجاد کند.
مشکلاتِ ابطالگرایی
۱-تزِ دوئم-کواین (Duhem–Quine thesis): دوئم و کواین دو فیلسوفِ علم هستند که مستقل از یکدیگر ملاحظاتی را دربارهٔ ابطالِ نظریاتِ علمی مطرح کردند. این ملاحظات به تزِ دوئم-کواین شهرت دارد اگرچه نگرشِ این دو متفکر بعضاً تفاوتهایِ اساسی دارد.
گزارهٔ زیر را در نظر بگیرید: «زمین همهٔ اجسام را به سویِ خود جذب میکند». این «واقعیتی» است که همهٔ انسانها از زمانِ یونانِ باستان به آن باور داشتهاند.
این گزاره چگونه میتواند ابطال شود؟ فرض کنید پری را رها میکنیم و به جایِ آن که به زمین بیفتد به سمتِ بالا شناور میشود. آیا گزارهٔ ما ابطال شده است؟ اگر گزاره این بود که «هر جسمی را رها کنیم سقوط میکند» قطعاً با این مشاهده ابطال میگردید، اما گزارهٔ «زمین...» به این ترتیب ابطال نمیشود. چرا؟ دلیلاش در این مثال سادهاست زیرا جوابِ مسأله را از قبل میدانیم: هوا پر را به بالا میبرد. حال این مشاهده را تعمیم بدهید. آیا هیچ مشاهدهای میتواند مستقیماً و بلافاصله گزارهٔ «زمین...» را ابطال کند؟ در واقع از این گزاره به تنهایی هیچ نتیجه مشاهدتیای استخراج نمیشود که مشاهدهٔ خلافِ آن بتواند گزاره را ابطال کند. مثالِ دیگری را در نظر میگیریم: «حرکتِ سیارات به دورِ خورشید از معادلهٔ گرانشِ عمومیِ نیوتن پیروی میکند». پس از مطرح شدنِ معادلهٔ گرانشِ عمومی توسطِ نیوتن موفقیتِ شگفتانگیزی در توصیفِ مسیرِ حرکتِ سیارات به دست آمد. بااینحال دانشمندان نمیتوانستند حرکتِ آخرین سیارهای که در آن زمان کشف شده بود، یعنی اورانوس را با این معادلات توضیح دهند. در این وضعیت طبقِ نظرِ پوپر معادلهٔ نیوتن ابطال گردیده و باید تصحیح یا به دور انداخته میشد. اما واقعیت این است که دانشمندان این کار را نکردند. آنها حدس زدند که احتمالاً سیارهٔ دیگری نیز وجود دارد که بر حرکتِ اورانوس اثر میگذارد. این کار یک تصحیحِ مجاز است زیرا فرضِ پنهانِ محاسباتِ قبلی این بودهاست که فقط خورشید بر مسیرِ اورانوس مؤثر است. بعدها این سیارهٔ جدید واقعاً کشف شد و نپتون نام گرفت.
این ملاحظات را میتوان اینطور جمعبندی نمود: در پیشبینیهایِ علمی تعدادی گزارهٔ کلی وجود دارد که به آنها «قانونِ علمی» میگوییم. از این قانونها مستقیماً و بتنهایی مشاهدهای استخراج نمیشود. برایِ استخراجِ یک نتیجهٔ مشاهدتی نیاز به گزارههایِ دیگری داریم که شرایطِ خاصِ مسأله را به ما بدهند، به این گزارهها «گزارههایِ کمکی» خواهیم گفت. یک مشاهدهٔ ابطالگر مجموعهٔ این گزارهها را ابطال میکند، و دستِ دانشمند باز است که هر بخش از این مجموعه را ابطال کند.
این که تزِ دوئم-کواین تا چه اندازه برایِ ابطالگرایی مشکلساز است میتواند بحثِ مفصلی باشد. در برخی موارد این واقعیت که دستِ ما از آنچه پوپر میپنداشت بازتر است خیلی فاجعهآمیز نیست. گاهی نگاه داشتنِ یک قانونِ کلی و دستکاری کردنِ هزارانِ گزارهٔ کمکی بسیار دشوارتر از صرفِ نظر کردن از قانونِ کلی است. اما وضع همیشه به این سادگی نیست: اگر قانونِ ما بسیاری از موارد را بخوبی توضیح دهد، اما در توضیح مواردِ دیگری دچارِ مشکل شود کدام کار را باید انجام داد؟ دقیقاً چه هنگام وقتِ آن میرسد که بگوییم قانونِ ما ابطال شده است؟ این دقیقاً اتفاقی است که در اوایلِ قرنِ بیستم افتاد. در آن زمان وضعِ فیزیک به این ترتیب بود:
1. قوانینِ نیوتن که تبدیلاتِ نسبیتیِ گالیله بخشِ مهمی از آن بود برایِ چند قرن تمامِ مشاهداتِ بشر را با دقتِ فوقالعاده تبیین کرده بود.
2. قوانینِ الکترومغناطیس که در معادلاتِ ماکسول جمعبندی میشوند تمامِ مشاهداتِ مربوط به پدیدههایِ الکترومغناطیسی را با دقتِ فوقالعاده پوشش داده بود.
3. اگر میخواستیم قوانینِ ماکسول از تبدیلاتِ گالیله پیروی کنند ناچار به پذیرشِ وجودِ چیزی به نامِ اترِ جهانی میشدیم. سرعتِ نور در اتر برابر با ثابتِ c، اما از نظرِ مشاهدهگرِ دیگری که حرکت داشته باشد برابر با مقدارِ دیگری خواهد بود.
4. آزمایشهایِ متعددِ نورشناسی بههیچوجه وجودِ اترِ جهانی و تغییرِ سرعتِ نور را نشان نمیدادند.
همانطور که میبینید دانشمندان با وضعیتِ پیچیدهای روبرو بودند. کدام قسمت از نظریههایِ بالا باید ابطال میشدند؟ تبدیلاتِ گالیله؟ معادلاتِ ماکسول؟ نظریهٔ نورشناسی؟ هر سه نظریهٔ مذکور غولهایِ علمِ فیزیک بودند و ابطالِ هر کدام از آنها هزینهٔ سنگینی دربرداشت. پوانکاره و لورنتس، و به دنبالِ ایشان اینشتین تصمیم به ابطالِ تبدیلاتِ گالیله، یعنی یکی از هستههایِ اصلیِ مکانیکِ نیوتنی گرفتند، که در نتیجهٔ آن نظریهٔ نسبیت پدید آمد (امروزه عوام این نظریه را منحصراً به نامِ اینشتین میشناسند، اما دو فیزیکدانِ نامبرده نیز سهمِ اساسی در آن داشتند).
از اینها گذشته این زنجیرهٔ گزارههایِ بههمپیوستهای که از مجموعشان نتایجِ مشاهدتی بیرون میآید تا کجا ادامه دارد؟ آیا اینطور نیست که در واقع تمامِ بدنهٔ یک نظریه زنجیرههایِ بههمپیوستهاست و تأیید یا ابطالِ هیچ قسمتِ آن بطورِ مجزا امکانپذیر نیست؟ در واقع دوئم و کواین به همین امر معتقد بودند. به این طرزِ فکر «کلگراییِ تأییدی» (confirmational holism) گفته میشود. تفکرِ کواین از این منظر افراطیتر است زیرا حتی قوانینِ منطق را نیز بخشی از محتوایِ ابطالپذیرِ نظریهها میداند.
۲-تاریخِ علم
در سالِ ۱۹۶۲ توماس کوهن، فیزیکدان و فیلسوفِ مشهورِ علم در کتابِ خود به نامِ ساختارِ انقلابهایِ علمی با ارایهٔ شواهدِ دقیق و مفصل از تاریخِ علم نشان داد که دانشمندان نه میتوانند از پوزیتیویسم پیروی کنند و نه از ابطالگرایی. استدلالِ کوهن از این ادعا آغاز میشود که دانشمندان در طولِ تاریخ هرگز پوزیتیویست و یا ابطالگرا نبودهاند، و سپس به اوجِ خود یعنی این ادعا میرسد که این کار اساساً غیرِممکن است. در تمامِ طولِ کتاب، شواهدِ موشکافانهٔ تاریخِ علمی نقشِ اساسی بازی میکنند. بههمیندلیل کوهن را پایهگذارِ چرخشی در فلسفهٔ علم میدانند که بر اساسِ آن توجه از مبانیِ صرفِ منطقی و فلسفیِ علم به واقعیتِ تاریخیِ علم کشیده شد. بعدها برخی فیلسوفان کارهایِ پوزیتیویستها و ابطالگرایان را «فلسفه در مبلِ راحتی» (armchair philosophy) نامیدند.
فلسفهٔ علمِ کوهن
نخستین مشاهدهای که میتوان به آن پرداخت در واقع نوعی پیشبردِ تزِ دوئم-کواین است. دوئم و کواین نشان دادند که یک گزارهٔ تنها به دلایلِ منطقی با یک مشاهده ابطال نمیشود. کوهن نشان داد که دانشمندان به دلایلِ روانی حاضر به ابطالِ نظریه نیستند.
در موردِ تزِ دوئم-کواین موردِ اورانوس را مثال زدیم. در اینجا جالب است که عطارد را مطرح کنیم: از نخستین تلاشها برایِ اعمالِ نظریهٔ نیوتن بر مدارِ حرکتِ عطارد این امر آشکار شده بود که مسیرِ حرکتِ این سیاره با این نظریه سازگار نیست. فیزیکدانان قرنها این واقعیت را میدانستند اما حاضر به ابطالِ نطریهشان نبودند. این امر ناشی از این است که فیزیکدانان یک چارچوبِ فکری را برایِ خویش برگزیده بودند که شاملِ برخی بخشهایِ محوری و برخی بخشهایِ حاشیهای میگردید. دانشمندان توافق میکنند که هرگز بخشهایِ محوریِ نظریه را ابطال نکنند. در عوض در مواجهه با یک موردِ مبطل سعی خواهند کرد گزارههایی حاشیهای به نظریه اضافه کنند که معضل برطرف گردد. اما اگر در این کار موفق نشوند وضع را همانطور که هست رها میکنند، به امیدِ آن که روزی راهِحلی پیدا شود.
بههرحال قسمتهایِ اصلیِ این چارچوبِ سختِ نظری حفظ میشوند. کوهن این چارچوب را «پارادایم» نامید. تأثیرِ کوهن در نشان دادنِ این امر است که اساساً بدونِ وجودِ پارادایم کارِ علمی امکانپذیر نیست. دانشمندان باید برخی از اعتقاداتِ خویش را ابطالناپذیر نگاه دارند تا بتوانند وظیفهٔ خود را هنگامِ مواجهه با یک موردِ مبطل بشناسند و دچارِ بیقاعدگی نشوند. بههرحال این کار آنطور که تا کنون تصور شده بود منطقی و عقلانی نیست، زیرا این که چه موقع هنگامِ دست کشیدن از پارادایم و روی آوردن به یک پارادایمِ دیگر است معیاری ندارد. (بعدها لاکاتوش تلاش کرد مدلی از فعالیتِ علمی بسازد که هم با مشاهداتِ کوهن و هم با عقلانیتِ انتقادیِ پوپری سازگار باشد.)
دورهای که طیِ آن پارادایم حفظ میشود و فعالیتِ علمی به تلاش برایِ ابطال نکردنِ پارادایم محدود است دورهٔ «علمِ عادی» نامیده میشود. در این دوره دانشمندان نگرشِ همگرا دارند، یعنی تلاش میکنند طیِ یک فرایندِ «حلِ پازل» (puzzle solving)، باورهایِ رایج را تا حدِ امکان نگاه دارند و با تغییراتِ جزیی مواردی که از دایرهٔ تبیینشان بیرون افتادهاست را پوشش دهند. بعلاوه در این دوره سعی میشود پیشبینیهایِ پارادایم، هم بلحاظِ کمی و هم بلحاظِ کیفی، بهبود یابند. این کار از این جهت نیز به حلِ پازل شبیهاست که وقتی شما بخشی از پازل را بطرزِ رضایتبخشی چیدهاید حاضر نیستید به خاطرِ جور نشدنِ یک قطعه همهٔ پازلِ نیمهکاره را خراب کنید. شما تمامِ تلاشتان را خواهید نمود تا این باور را حفظ کنید که «تا اینجا درست چیدهام». اگر بنا بود به خاطرِ هر قطعهٔ مفقوده تمامِ پازل را یک بارِ دیگر از نو بازبینی کنید تکمیلِ پازل عملاً ناممکن میشد. بههمیندلیل نگرشِ همگرا برایِ کارِ پژوهشی ضروری و حیاتی است.
اما روزی میرسد که مورد یا مواردی پدید میآیند که گرچه پارادایمِ رایج آنها را جزوِ مشاهداتِ مهم دستهبندی میکند اما قادر به تبیینِ آنها نیست. یا این که تعدادِ مواردِ ناهنجار آنقدر زیاد میشود که تحملِ وضعِ موجود دشوار میگردد. دانشمندان شروع میکنند به ارایهٔ تعبیر و تفسیرهایِ مختلف از پارادایمی که تا کنون موردِ توافقِ ایشان بود. این کار به هرج و مرجی میانجامد که نامِ دورهٔ «بحران» را به آن میدهند. پرسش این است: بحران دقیقاً چه موقع فرا میرسد؟ واضح است که یک موردِ مبطل بحران نیست. دو مورد، سه مورد، یا چند مورد کافی است تا بحران پدید آید؟ بعلاوه به نظر میرسد گاه تعدادِ اندکی از موارد برایِ آن که دانشمندان از پارادایمِ رایج ناراضی شوند کفایت میکند. این از آن جهت است که خودِ پارادایمِ رایج به برخی مشاهدات ارزشِ بسیاری میدهد. کوهن معتقد است که این یک امرِ منطقی نیست، بلکه پیروِ قواعدِ روانشناسی است.
اتفاقاً پارادایمی در روانشناسی وجود دارد به نامِ روانشناسیِ گشتالت که تشابهِ جالبی با اندیشههایِ کوهن در موردِ علم نشان میدهد. بههمیندلیل کوهن از نظریاتِ روانشناسیِ گشتالت در کارِ خویش بسیار بهره برد. طبقِ این نگرش هر نظریه دارایِ جهانبینیِ عامی است که همه چیز را در قالبِ آن میبیند و بنابراین مشاهده مستقل از باورهایِ مشاهدهگر نیست. در نتیجه علم نیز حقیقتِ مطلقی نیست و نسبی است. بههمین دلیل به کوهن و همفکرانِ وی نسبینگر نیز گفته میشود.
البته پذیرشِ این که علم به هیچوجه یک فرایندِ عقلانی نیست و صرفاً برساختهای روانی یا جامعهشناختی است چندان مقبول نیست. به همین دلیل، با وجودِ تأثیراتِ فراوانِ کوهن و همفکرانِ او مانندِ فایرابند و مکتبِ ادینبورو، بسیاری از فلاسفهٔ علمِ امروزی هستند که با این اندیشهها همدل نیستند، بسیاری از ایشان نیز به آن انتقاد کرده و در صددِ پاسخ برآمدهاند. خودِ کوهن نیز در دورهٔ متأخرِ کارِ خویش تلاش میکرد راهحلی برایِ نسبینگری پیدا کند. بههرحال کوهن تصمیم داشت نشان دهد که اگر فلاسفه به جایِ نشستنِ رویِ صندلیِ راحتی بیشتر به تاریخِ علم توجه کنند خواهند دانست که ارایهیِ یک روششناسی به آن راحتی که تصور میشد هم نیست، و به نظر میرسد که وی در این کار به قدرِ کافی موفق بودهاست.
لاکاتوش
لاکاتوش یکی از متفکرانی بود که تلاش کرد مشاهداتِ کوهن از تاریخِ علم را با نوعی روششناسیِ عقلانی سازگار کند که دچارِ نسبینگری نباشد. البته بسیاری مانندِ فایرابند وی را در این کار ناموفق دانستهاند.
واقعگرایی و ضدِواقعگرایی
گروهِ دیگری از فلاسفهٔ علم که هم به اندیشههایِ پوزیتیویستی و هم نسبینگر انتقاد داشتند رئالیستها یا واقع گرایان بودند. بطورِ کلی در بحثهای مربوط به واقعگرایی، مباحثِ مربوط به روششناسی که در بخشِ قبل بررسی گردید مستقیماً موضوعیت ندارند، هرچند که بیربط هم نیستند. واقعگرایانِ علمی بیش از آن که بخواهند بدانند علم با چه روشی به بررسیِ طبیعت میپردازد میخواهند بدانند که نظریههایِ علمی تا چه اندازه حقیقتِ جهانِ خارج را بیان میکنند.
(منبع)
Forum Modifications By
Marco Mamdouh