داغ تنهایی
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزدبی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمعگرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتابلاله ام که از داغ تنهایی به صحرا سوختم
سوختم از آتش دل در میان موج اشکسوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
شمع وگل هم هر کدام از شعله ای در آتشندشوربختی بین که در آغوش دریا سوختم
جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بوددر میان پاک بازان من نه تنها سوختم
رهی معیریرفتم و از ماتم خود ، عالمی را سوختم