بهائیت; اگر درگير این فرقه شوي، خدا را از تو ميگيرد
واژه ”قرباني فرقه“ در بحث فرقهشناسي واژهاي آشناست؛ كساني كه با فريب، جذب فرقه ميشوند و بعد از مدتي با تجربهاي تلخ از آن خارج ميشوند. اين افراد يك دنيا حرف نگفته دارند كه بيانش براي شنونده، آگاهيبخش و براي خودشان سخت و دردناك است چراكه بازنگري و كالبدشكافي وقايع تلخ گذشته با حسرت، آه و پشيماني همراه است.
زماني از بهترين لحظات عمرش را در چه راههايي كه صرف كرده و به تباهيكشانده است اما باز هم خدا را صد هزار مرتبه سپاس ميگويد و سجده شكر به جا ميآورد كه توانسته زنجيرها و حصارها را بشكند و فرياد آزادي، توحيد و بازگشت به دين اسلام را سر دهد.
يكي از اين قربانين فرقه، خانم مهري كرمي متولد سال 1369 است كه در ابتداي مسير جواني، اسير دام تشكيلات بهائيت شد. او توانست پس از دو سال حضور در اين فرقه ضاله به لطف خدا و همياري دوستان و نزديكانش از بهائيت تبري جويد. ماهنامه شفافيت براي انتقال حرفها و تجارب تلخ اما قابل تأمل مهري كرمي با او به گفتگو نشست.
1.آيا قبل از ورود به تشكيلات بهائيت با آنها آشنايي داشتيد؟
بله، حتي قبل از اينكه من به دنيا بيايم خانوادهام با بهائيها رفتوآمد داشتند، رفتوآمد تنگاتنگي هم بود. هر چند مادرم به شدت مخالف بود اما پدرم (خدا رحمتش كند) به دليل اينكه شريكهايش بهائي بودند جذب آنها شدهبود تا اينكه كمكم روابط كمرنگ شد. خانوادهام تعريف ميكنند كه بعد از انقلاب بسياري از آنها محل زندگي خود را ترككردند و وسايلشان را به خانه همسايهها از جمله ما آوردند. من هم در دوران كودكي و دبستان، دوستان بهائي داشتم و تا حدودي در بطن جريان قرار داشتم. اما مادرم همچنان مخالف رفت وآمد من با آنها بود. يادم ميآيد كه هر وقت از خانهشان برميگشتم، مادرم ميگفت: نجس شدي و بايد بروي حمام، من نميگذارم همينطوري پاي سفره بنشيني.
2.با اين وجود روابط شما قطع شد يا همچنان ادامه پيدا كرد؟
نه قطع نشد، من با آنها بزرگ شدم و به خانهشان ميرفتم. ما با هم بوديم و بزرگ شديم از دبستان، راهنمايي، دبيرستان تا پيشدانشگاهي. آنها به من ميگفتند: ما با شما هيچ فرقي نداريم، در صورتيكه فرق ما با آنها از زمين تا آسمان است، خيلي تفاوت داريم از هر نظر كه فكرش را بكنيد حتي در آداب و رسوم با آنها فرق داريم. درست است كه همه ايراني هستيم ولي آداب و رسوم ما با آنها فرق ميكند.
3.چه زماني جذب تشكيلات بهائيت شديد؟
جذب من به زمان دانشگاه برميگردد. يك همكلاسيداشتم به نام سميع آشنايي كه بسيار خوب و به قول خودمان بچه مثبت به نظر ميآمد. فكرش را هم نميكرديم كه يك بهائي باشد و تصورمان اين بود كه از يك خانواده متدين و اهل تقواست. درواقع چگونه رفتار كردن در يك جمع مسلمان را به آنها تا اين حد خوب آموزش ميدهند. خيلي محترمانه با خانمها صحبت ميكرد و مستقيم در چشم ما نگاه نميكرد. من و بقيه دختران كلاس به نوعي جذبش شده بوديم. يك روز درباره برنامه كلاس روز بعد بحث بود كه بياييم يا نه، سميع دور بودن دانشگاه از خانهاش، نداشتن بنزين و كارت سوخت را بهانه كرد و گفت من نميآيم. اما من كه جذب رفتار و منشش شده بودم و دلم ميخواست هر روز او راببينم پيشنهاد دادم كه از كارت سوخت من استفاده كند او هم قبول كرد و قرار شد روز بعد بيايد دنبالم و با هم به دانشگاه برويم. در راه راجع به موضوعات مختلف صحبت كرديم از سياست گرفته تا مدل مو و لباس و مسائل دانشگاه.
4.در راه دانشگاه هم اشارهاي به بهائيبودن خود نكرد؟
نه، فقط چند سؤال از من پرسيد تا با طرز تفكر من آشنا شود و ببيند در ذهن من چه ميگذرد! من هم صادقانه هر چيزي را كه به ذهنم آمد در مورد سياست و اسلام و ... به او گفتم و حالا خيلي پشيمانم. بعضي اوقات ميشود كه آدم با خودش ميگويد اگر آن موقع عقل حالا را داشتم آن كارها را نميكردم.
5.رابطهتان با سميع چه شد؟
آن موقع ترم يك بودم و در عالم بچگي دوست داشتم كارهايي بكنم كه مورد توجه سميع واقع شوم، همه كلاسها را ميآمدم. كمكم رابطه ما زياد شد هر روز با هم قرار ميگذاشتيم، صحبت ميكرديم، پيامك ميداديم. وقتي توانست اعتماد مرا به خود جلب كند گفت كه بهائي است و ديگر محور حرفهايمان در مورد بهائيت و جامعه بهائي بود. خانواده خود را در جريان رابطهمان قرار داد و كمكم مرا به جمع خانواده خود برد و با خانواده او آشنا شدم. مادر سميع، خانم آزيتا هاني يكي از مهرههاي اصلي بهائيت و عضو محفل شيراز بود. عمه سميع هم از خادمين مرودشت بود. آن اوايل فكر ميكردم چه بردي كردم كه با چنين خانوادهاي آشنا شدم كه يك خانواده عادي از جامعه بهائي نيستند. براي آنها نيز بسيار مهم بود كه يك “محب” به جامعه بهائي معرفي كنند اما بعدها فهميدم كه چه ضرري كردم!
6.از همان ابتدا رفتارشان با شما چطور بود، به راحتي شما را در جمع خود پذيرفتند و اعتماد كردند؟
ابتدا فكر ميكردم كه چه رابطه خوب و گرمي دارند اما جالب اينجاست كه وقتي تولد خواهر سميع بود و مرا دعوت كرده بودند، خواهرم را هم با خودم بردم. پوشش ما هم بلوز و شلوار بود كه كاملاً عادي بود و به جمع ميخورد. سميع قبلش به من گفتهبود كه كسي از دوستان و اقوامش از رابطه ما باخبر نيست، بنابراين مراقب رفتارت در جمع باش و به روي خودت نياور كه مرا ميشناسي در حاليكه همه آن جمع ميدانستند من محب هستم و بايد حواسشان را جمع كنند و به من احترام بگذارند و با خوشرويي برخورد كنند. ببينيد چطور ذهن مرا منحرف كرده بود! مادر بزرگ سميع چند بار آمد كنار من نشست و با الفاظ عزيزم، گلم و ... با من صحبتكرد. من فكر ميكردم كه چقدر بهائيها مهربان هستند. در آن مهماني دختر و پسرها راحت بودند و با هم عكس ميگرفتند. اين رفتارها براي من بسيار جالب بود و ميپسنديدم.
برايم جالب بود كه به خاطر من جلسه ميگذاشتند و اين جلساتي را كه به خاطر من برگزار ميشد خيلي دوست داشتم. به من شخصيت و ابهت ميداد، انگشتر اسم اعظم به من دادند و من با افتخار آن را در دستم انداختم. شروع به حفظ كردن دعاهايشان كردم، همه اينها به من شخصيت ميدادند و دلم ميخواست هميشه با جمع آنها باشم.
كمكم در جلسات بيشتري شركت كردم و مدام به من ميگفتند “حكمت را رعايت كن” برايم جالب بود، يعني اينكه پشت تلفن در مورد بهائيت صحبت نكنيم، موقع راه رفتن جلب توجه نكنيم حتي يادم هست كه وقتي حضوري صحبت ميكرديم تلفنهايمان را در صندوق عقب ماشين يا جايي دورتر از خودمان ميگذاشتيم.
7.آنها تا چه حد توانستند با عملكرد خود، شخصيت شما را تغيير دهند؟
آنها خيلي دقيق مرا زير نظر داشتند. آن اوايل وقتي به سميع گفتم ميخواهم نماز شما را ياد بگيرم و بخوانم، خيلي خوشحال شد. دستور نمازشان را برايم آورد. يك 3mp برايم خريد و كلي مناجات و دعا روي آن ضبط كرد. مدام اين دعاها و مناجاتها در گوشم بود اصلاً حواسم به اطرافم نبود. روزها و مناسبتها را گم كرده بودم. خانواده به من ميگفتند چرا حواست نيست امروز عيد مبعث است يا فلان مناسبت. من همه چيز را فراموش كرده بودم. تقويم بهائيت را حفظ كرده بودم، روز تولد بهاء، عيد رضوان، صعود بهاء و ... را به هم تبريك ميگفتيم. در ماه صيام آنها روزه ميگرفتم. ماه رمضان و ماه محرم برايم تعطيل شده بود.
8.شما در كلاسها و برنامههايشان هم شركت ميكرديد؟
بله و جالب اينجا بود كه به خاطر من كه بايد قبل غروب خانه باشم، ساعتكلاسهايشان را كه معمولاً 9 و 10 شب بود، عصرها برگزار ميكردند. اعضاي اكثر كلاسها جوانان بودند آن هم به صورت مختلط و پدر و مادرها حضور نداشتند. فضاي كلاسهايشان كاملاً شاد بود و اصلاً از آهنگهاي غمگين استفاده نميكردند.
9.نوع روابطشان چطور بود، براي شما مشكلي ايجاد نميكرد؟
خب من از قبل با بهائيها آشنايي داشتم و ميدانستم كه در جلساتشان چگونه رفتار ميكنند! اوايل در جلساتي كه شركت ميكردم اگر پسري كنارم مينشست، خودم را كمي جمع ميكردم ولي به من ميگفتند: هيچ تفاوتي بين من و شما نيست و نشستن ما كنار هم هيچ اشكالي ندارد و نبايد تحجر فكري داشته باشي. زن و مرد هيچ فرقي با هم ندارند. من هم تا حدودي مثل آنها شده بودم، دست ميدادم، كشف حجاب كرده بودم، البته نه مثل خودشان، باز هم خودم را كنترل ميكردم.
10.در جلسات در مورد كتاب بيان و ايقان و آموزههاي بهائيت هم صحبت ميشد؟
تا حدودي، كتاب بيان را كه پنهان كرده بودند و اصلاً نشان نميدادند و ميگفتند منسوخ است چون متعلق به باب است. در مورد ايقان هم كه حسينعلي نوري آن را نوشته، ميگفتند كه بهاء گفته: اگر عبدالبهاء اين كتاب را قبول كند از فضلش است و اگر هم رد كند از عدلش است! حالا چرا؟ چون در كتاب چيزهايي آمده بود كه با عقل جور درنميآيد، مثلاً آمده بود: شير خر حرام است و اگر كسي نهالي را بكارد بايد خودش اول از ثمرهاش بخورد يعني اينكه ازدواج با محارم اشكالي ندارد. يا مثلاً زماني كه ميخواهيد تخم مرغ را بشكنيد نبايد آن را به ديوار بزنيد. اينكتابها را معمولاً پنهان ميكردند تا كسي نبيند.
در فرقه بهائيت ما ميتوانستيم با لاك وضو بگيريم، نماز بخوانيم، هيچ مشكل و محدوديتي نداشت. كل احكام طهارت و نجاست بهائيت 10 صفحه هم نميشود. گاهي كلاسهاي اقدسخواني و ايقانخواني ميگذاشتند و در مورد بعض مسائل صحبت ميكردند كه به عنوان مثال اگر كسي زنا كند، بايد 19 مثقال طلا بدهد به بيتالعدل، براي بار دوم دو برابر ميشود، بار سوم سه برابر. براي من سؤال بود كه بيتالعدل اين وسط چه كاره است كه بايد پول زنا را بگيرد!
پاسخ : اگر درگير این فرقه شوي، خدا را از تو ميگيرد
11. آيا به سؤالات شما پاسخ ميدادند؟
خيلي كم، اگر در جلسات سؤالي ميپرسيدي، همان موقع كسي پاسخگو نبود. به عنوان مثال يكبار براي من سؤال پيش آمد كه مگر نميگويند تساوي حقوق رجال و نساء وجود دارد، پس چرا در بيتالعدل يك زن هم عضو نيست؟ ميگفتند به خاطر اينكه زنان طهارت و نجاست دارند! در حاليكه آنها هيچ چيز را نجس نميدانند. ميگفتم خب خانمهاي بالاي پنجاه سال كه عذر شرعي ندارند، چرا يك زن پنجاه سال به بالا در بيتالعدل حضور ندارد؟ ميگفتند حالا سؤالت را ميفرستيم بالا و جوابش را برايت ميگيريم كه البته هيچ جوابي هم نيامد.
12. گفته ميشود يكي از اصول بهائيت، نداشتن تعصب است، آيا اينطور بود؟
اتفاقاً برعكس، هميشه ميگفتند اصلاً نبايد تعصب داشت ولي خودشان سرشار از تعصب بودند. يك بار من به عكس عبدالبهاء نگاه كردم و حس كردم به هر طرفي كه ميچرخم، عكس مرا نگاه ميكند. به دوستم گفتم: اين عكس چرا اينطوريست، هر طرف ميروي انگار اين پيرمرده آدم را نگاه ميكند؟ خيلي نارحت شد و گفت: درست صحبت كن بگو حضرت عبدالبهاء، چرا جسارت مي كني! در حاليكه به پيامبر و امامان بحق ما توهين ميكنند و ما بچهمسلمانها هيچكاري نميكنيم! من هم با رفتوآمد در جلساتشان خيلي تعصب پيدا كردهبودم. از طرفي خانواده من به شدت با كارهاي من مخالف بودند. برادرم در خانه به بهائيت توهين ميكرد و ميگفت آنها فلان هستند و بهمان هستند. من به شدت نارحت ميشدم و ميرفتم توي اتاق و گريه ميكردم. بعد ميرفتم خانه دوستان بهائيام و از خانوادهام گله ميكردم.
13. به عنوان كسي كه مدتي در بين آنها بوديد، متوجه رفتارهاي تشكيلاتي آنها نيز شديد؟
بله، كاملاً! مثلاً خود سميع مانند يك سرباز بود. سميع در مورد همه كارهايش از مادرش كسب تكليف ميكرد و هر وظيفهاي را كه مادرش به او ميسپرد، انجام ميداد. فرقه مانند يك پادگان است كه تنها چند نفر امر و نهي ميكنند و بقيه مجبور هستند فقط بله قربانگو باشند.
14. برنامههاي بهائيت براي پرورش بچهها و اعضاشان به چه شكل بود؟
آنها برنامههاي مختلفي براي بچههايشان دارند. يك بچه بهائي از همان پنج سالگي كلاس انگليسي ميرود. كلاس گلشن و اخلاق جزء لاينفك بهائيت است. با طرح روحي بزرگ ميشوند و بالا ميآيند و به مرور فرقه، آن چيزهايي را كه بخواهد در ذهن آنها فرو ميكند. اينطور نيست كه يكباره بزرگ بشوند و به آنها بگويند شما يك بچه بهائي هستيد.
از كودكي به آنها اجازه نميدهند در برنامههاي مذهبي مسلمانان شركت كنند. در مدرسه كه بوديم اگر در مورد محرم مراسمي بود شركت نميكردند، اگر جشن و مولودي هم داشتيم باز اينها حضور پيدا نميكردند چون اجازه نداشتند. از همان ابتدا محدود بار ميآيند و اجازه نميدهند اسلام را بشناسند. فقط به آنها ميگويند كه مسلمانان ميخواهند دين شما را از شما بگيرند و آنها را از مسلمانها ميترسانند.
15. رفتار بهائيان با مقدسات مسلمانان چگونه بود؟
به شدت به دنبال تخريب و تمسخر بودند. به عنوان نمونه يك خاطره از پدرم ميگويم: اول مصاحبه گفتم كه پدرم به دليل شراكت با بهائيها، با آنها ارتباط داشت و اين ارتباط تا آنجا پيش رفت كه يك شب پدرم تصميم ميگيرد به محفل بهائيان برود و به بهائيت ايمان بياورد. در آنجا به او ميگويند بايد قرآن را آتش بزند. در اين لحظه پدرم عصباني ميشود و ميگويد من هر چيزي را ميتوانستم بپذيرم و برايم قابل درك بود جز اينكه بخواهم قرآن را آتش بزنم. ارزش قرآن بسيار زياد است. همين كار باعث ميشود كه شراكتشان را به هم بزند.
هيچوقت يادم نميرود يك زمان خانه يكي از دوستان بهائيام بوديم، تلويزيون داشت مداحي پخش ميكرد و دوستم به سرعت يادداشت برميداشت، من متوجه دليل كارش نشدم بعد ديدم كه در يك جلسهاي متن مداحي را ميخواندند و مسخره ميكردند.
يك مورد ديگر برايتان بگويم، يك روز در حال گوش دادن به موسيقي بودم كه ديدم، يك نفر آمد و كامپيوترم را خاموش كرد و با عتاب به من گفت: دختر چه كار ميكني امشب شب صعود بهاء است. در صورتي كه شب قدر و شب عاشورا موسيقي آنها براه است. يادم هست شب شهادت حضرت زهرا(س) رفته بوديم بيرون شهر، عروسي يكي از بهائيها بود!
16. آنها روي چه كساني سرمايهگذاري ميكنند و چه كساني را در جمعشان راه ميدهند؟
يكبار كه دبيرستاني بودم، يكسري از بچهها را براي جلسهاي دعوت كرده بودند كه با آنها در مورد بهائيت صحبتكنند. روي بچهمسلمانهايي كار ميكنند كه احساس كنند ميتوانند جواب مثبت بگيرند. كسي را انتخاب ميكنند كه ربطي با بهائيت داشته باشد. افرادي كه برايشان مسلمان و بهائيت فرقي نداشتهباشد. يك بهائي زماني چشمش برق ميزند كه يك مسلمان بگويد: عيسي به دين خودش و موسي به دين خودش ما با هم هيچ فرقي نميكنيم، اين برايشان يك امتياز مثبت است.
17. فعاليت آنها در حوزه مراكز آموزشي ما به چه شكل است؟
اتفاقاً فرقه بهائيت روي مهدكودكها و مدارس دست گذاشته است. اگر الآن مسئولي حرف مرا ميخواند دوست دارم روي اين موضوع تأكيد بشود كه چرا نبايد مربي مهدكودكها و مدارس ما غربالگري شوند و درست گزينش شوند. چرا بايد مهدكودكهاي ما مربي بهائي داشته باشند؟ چرا معلم دبستان ما بايد بهائي باشد. در مهدكودك و مدارس مربيان از صبح تا ظهر در يك اتاق دربسته هستند و كسي با آنها كاري ندارد، هيچكس نميداند آنها چه ميكنند؟ نميدانند كه آن مربي در كلاس چه چيزي به بچهها ياد ميدهد، بچهاي كه ذهنش براي شنيدن هر حرفي آماده است. فعاليت آنها فقط محدود به مدارس نميشود. يك فرد بهائي هست به نام نويد بازماندگاني، اين فرد به شدت فعاليتهاي عملي و علمي انجام ميدهد. از كلاس زبان و موسيقي گرفته تا كلاسهاس مشاوره. چرا بايد اين فرد به راحتي فعاليت كند؟ چرا بهائيها بايد بيايند و در شيراز، طرح جهاد راه بيندازند؟ چرا نبايد نظارت باشد تا كس ديگري مانند من اسير اين فرقه نشود؟
18. در مورد طرح جهاد چه ميدانيد؟
چند وقت پيش گروهي از بهائيها صبحهاي جمعه ميرفتند در يكي از روستاهاي شيراز و با ابراز محبتهاي دروغين و دادن خدمات رايگان به مردمي كه از لحاظ معيشتي در سختي بودند، شروع ميكردند به تبليغ بهائيت. دقت كنيد صبحهاي جمعه اين كار را ميكردند، چرا شنبه نه، چرا يكشنبه نه؟ گذاشتند روز جمعه چون متعلق به امام زمان(عج) است، آن هم در محلهاي پايين شهر كه مردم مذهبيتري دارد. آن وقت پسري را از يك خانواده مسلمان انتخاب ميكنند كه اسمش مهدي باشد! چرا اسمش مهدي باشد چرا رضا نه؟ چرا امير نه؟ در ضمن بايد مهدي در سني باشد كه به راحتي به زنان دست ندهد! آنها آنقدر در محل رفتوآمد ميكنند تا مهدي با آنها دست بدهد، بغلشان كند حتي ببوسدشان. سياست را ميبينيد، صبح جمعه، يك محله پايين شهر، يك خانواده مسلمان، يك پسر بچه به نام مهدي و آخر قصه! ببنيد چطور دارند كار ميكنند و ما را از كجا بدبخت ميكنند؟
19. چگونه رفتار و تبليغ ميكنند كه بتوانيم آنها را تشخيص بدهيم؟
الحمدالله خيلي هم سخت نيست، من چون با آنها بودم بين صد تا مسلمان هم ميتوانم آنها را از قيافههايشان، تشخيص بدهم. يك نكته جالب اينكه زنان و مردان مسلمان هر چقدر كه پيرتر ميشوند چهرهشان بهتر ميشود، نورانيتر ميشوند. اما زن و مردهاي بهائي، پناه بر خدا هر چقدر كه پيرتر ميشوند كريهتر و عجوزهتر ميشوند، من اين را به عينه ديدهام.
واقعاً با آنها بودن باعث ميشود نكبت عجيبي آدم را فرابگيرد. اينكه با آنها رفتوآمد داشته باشي، غذايشان را بخوري واقعاً نكبت ميآورد. نميدانم چطور ولي اگر باآنها باشي متوجه ميشوي كه نسبت به بقيه فرق دارند.
يك نكته جالب بگويم، در ادارهاي كه الآن شاغل هستم، يك آبدارچي داشتيم كه من انگشتر اسم اعظم را در دستش ديده بودم، خيلي جا خوردم. خود را به او نزديك كردم و متوجه شدم كه مادرش بهائي و پدرش مسلمان است و او به واسطه مادر و خانواده مادرياش به بهائيت ايمان ميآورد و محب ميشود. من رفتم و قضيه را با حراست در ميان گذاشتم. اگر به كاركنان حراست اطلاعات بدهند و براي آنها آموزشي در نظر بگيرند، حتماً ميتوان آنها را شناخت و جلوي فعاليتشان را گرفت.
20. بارها شنيدهايد كه تشكيلات بهائيت، عامل اسرائيل است، آيا به همچنين موردي برخورد كرديد؟
شايد مستقيم چيزي نديده باشم اما نكته جالبي كه براي من وجود داشت اين بود كه در جلسات ضيافت صندوقي بود كه هر كس از اعضا پولي در آن ميانداخت و محتويات اين صندوق مستقيماً به اسرائيل ميرفت. وقتي پول ميرود، اطلاعات نميرود؟ صددرصد اطلاعات هم منتقل ميشود. حمايتي كه از آنها ميكنند بيدليل نيست. چرا بهائيها راحت ميتوانند به كشورهاي اروپايي و يا امريكا سفر كنند و اقامت بگيرند ولي من نميتوانم؟ پس معلوم ميشود كه يك مراوده و حمايتي وجود دارد.
21. به نظر خودتان عامل اصلي جذب و گرايش شما به فرقه ضاله بهائيت چه بود؟
من در سني بودم كه دوست داشتم متفاوت باشم. اينكه با سايرين فرق داشتهباشم، يك اعتقاد خاص داشتهباشم، دنبال طرز تفكري بودم كه خيلي خاص و بروز باشد. جدا بودن زن و مردها را آنطور كه اسلام ميگفت دوست نداشتم. رفتار مختلط و راحت را ميپسنديدم. عامل ديگر غرور بود. هميشه احساس ميكنم از جايي نابود شدم كه فكر ميكردم يك انسان مؤمن هستم. قبل از اينكه محب شوم جلسات مختلف ميرفتم، دعا ميخواندم، فكر ميكردم خيلي ميفهمم. يك ميوه زماني ميگندد كه رسيده باشد، يك آدم هم زماني نابود ميشود كه فكر كند خيلي ميفهمد. وقتي فكر كني كه كال هستي، تلاش ميكني كه خود را ارتقا دهي. به قول سقراط “ميدانم كه نميدانم” آن موقع سعي ميكني شعور خودت را افزايش دهي. من هم چون فكر ميكردم خيلي ميفهمم گنديدم اگر كمي از غرور خودم كم كرده بودم الآن اينجا نبودم.
22. يعني قبل از اينكه وارد بهائيت شويد، مذهبي بوديد؟
بله، فرد مؤمني بودم، هر روز هفته جلسات دعا ميرفتم، دعا خواندن عشق من بود. شايد از لحاظ ظاهر خيلي رعايت نميكردم، ولي دعا و نماز خواندن به من آرامش ميداد. حتي به نظام جمهوري اسلامي ايران هم علاقمند بودم. يادم ميآيد يك روز در دبيرستان يكي از دوستانم به آقاي خامنهاي توهين كرد من هم با صندلي زدم توي كمرش! براي خودم بسيار عجيب است كه چطور از عرش به فرش رسيدم.
پاسخ : اگر درگير این فرقه شوي، خدا را از تو ميگيرد
23. آيا در اين مدت دلتان ميخواست كه به هويت گذشته خود برگرديد؟
2 سال بود كه دلم لك زده بود براي دعاي كميل، خيلي دوست داشتم گوش بدهم ولي غرورم اجازه نميداد حتي موقع دعا تلويزيون را روشن نميكردم. من عاشق امام رضا(ع) و حضرت زهرا(س) هستم و هميشه هرچه خواستم به من دادند. آن موقع فكر ميكردم در خطي هستم كه آدم خيلي پاكي شدم و الآن استغفرا... اين چيزها من را از راه بدر ميكنند. در جمع كه مينشستيم علناً به مقدسات توهين ميكردند و من هيچچيزي نميگفتم، سكوت ميكردم و انگار كه با سكوتم تأييدشان ميكردم.
زماني كه از خوابگاه دعاي كميل پخش ميشد من زير در چادر ميگذاشتم تا صداي دعاي كميل را نشنوم. بغض گلويم را ميگرفت، ميگفتم خدايا مگر ميشود بدون امام رضا(ع) زندگي كرد؟ يادم هست محرم يا شبهاي قدر ميرفتم تلويزيون را روشن ميكردم و باز به خودم ميگفتم نه خاموش كن. شبهاي قدر دلم پرميزد، ولي غرورم اجازه نميداد. در خلوتم فكر ميكردم، زجر ميكشيدم ولي ميگفتم تو يك راهي را انتخاب كردي و بايد تا آخرش بروي. حتي يكبار با قرآن استخاره گرفتم جوابش اين آمد: “راهي است كه آخرش رسوايي است” ولي دقت نكردم، گوش نكردم! و ضررش را هم ديدم.
و بالاخره با يك جايي تماس گرفتم براي استخاره تا ببينم بهائي بمانم يا نه؟ ما بچه مسلمانيم و شيعه، نميتوانند ما را از اصل خود يعني خدا، حضرت زهرا(ص)، امام رضا(ع) و دعاي كميل و ... دور كنند.
24. تضادهاي خود را با جامعه بهائي در ميان ميگذاشتيد؟
بله به آنها ميگفتم، نميگذاشتند كه به امامزادهها بروم و از زيارتگاههاي خودشان صحبت ميكردند. ميگفتند تو ايمانت قوي شده و به خاطر ايمان قويات توانستي سره را از ناسره تشخيص دهي و به مسير اصلي وارد شوي. ولي چه راهي و چه مسيري!
آنها حرف مرا نميفهميدند، چون آنجا خبري از گريه نبود، خبري از شكستن دل نبود. آنها يك روال عادي و معمولي را طي ميكنند. دو سال بود كه من اصلاً گريه نكردهبودم، از ته دل اشك نريخته بودم، خيلي اذيت شدم. شرايط خيلي بدي بود و بعد فهميدم كه گريه نكردن از سختي دل است و سختي دل از گناه زياد است، هيچ حسي نداشتم يك انسان بيرگ بيرگ شده بودم.
25. به نظر شما كه مدتي در بهائيت بوديد، بهائيت دين است يا فرقه؟
مسلماً بهائيت دين نيست. زماني كه من با واقعيت بهائيت آشنا نبودم، ماهيت آن را نميدانستم. ولي الآن كه در بطن قضيه قرار گرفتم، فهميدم كه فرقه است. وقتي درگيرش ميشوي، متوجه ميشوي كه فرقه است. دين بايد چارچوب و اصول داشته باشد، دين بايد تعريف داشته باشد، دين بايد كتاب و پيامبر داشته باشد، براي خودش قوانين دارد ولي بهائيت هيچ چارچوب و كتابي ندارد. به نظر من بهائيت يك مثلث برموداست، يك فاجعه است كه وقتي به عمقش ميروي متوجه ميشوي كه چه خبر است. يك زماني ميتواني خودت را بيرون بكشي و يك زماني هم نميتواني.
26. از نحوه خروجتان از بهائيت برايمان بگوييد؟
يك روز از دانشگاه به من زنگ زدند كه يكي از نمرات شما مشكل دارد و بايد حتماً به دانشگاه مراجعه كنيد. من هم به سميع گفتم و با هم رفتيم. خيلي اضطراب داشتم، براي همين در راه شروع كردم به گوش دادن مناجات، با سر و وضعي كه با الآن خيلي فرق ميكرد. رسيدم دانشگاه، سميع هم بيرون دانشگاه منتظر ماند. خيلي با احترام مرا به اتاقي راهنمايي كردند، دو نفر آقا با قيافههاي مثبت مقابل من نشستند. خيلي جبهه گرفتم و گفتم به من گفتند كه نمرهام اشتباه شده و دليلي ندارد اينجا باشم. گفتند درست است ولي ما ميخواهيم با شما در مورد بهائيت صحبت كنيم. همان موقع فهميدم اوضاع از چه قرار است. سريع انگشتر اسم اعظم را درآوردم و در كيفم گذاشتم، سميع هم پشت سر هم زنگ ميزد. چند بار تذكر دادند كه گوشي را خاموش كن اما من خيلي بيپروا گوشيام را جواب دادم. خيلي با من صحبت كردند اما من بسيار متعصبانه برخورد ميكردم حتي يكبار گفتند شوقي افندي، من به شدت موضع گرفتم و گفتم جناب شوقي افندي، آنها خنده تلخي كردند كه من تا كجا غرق شدهام. به هرحال هر چه لازم بود به من گفتند و من گوش نكردم، حتي شماره تلفن و آدرس خود را دادند كه در صورت لزوم با آنها تماس بگيريم كه البته 8 ماه بعد اين اتفاق افتاد و زندگي دوباره خود را مديون آنها هستم.
27. تشكيلات را در جريان اين ملاقات گذاشتيد؟
بله، همان موقع به سميع گفتم و جالب اينكه بسيار هم با افتخار اين قضيه را تعريف كردم. سميع هم با بقيه دوستانم تماس گرفت كه با فلاني تماس نگيريد، شمارهاش كنترل ميشود. سميع كلي مرا شارژ ميكرد كه اولش فكر نميكردم تا اينجا پيش بيايي و چقدر زود وارد چنينبحثهايي شدي و چند قطره اشك موزيانه هم ريخت كه واقعاً ايمانت چنين است و چنان و مرا حسابي گول زد. من هم خوشحال بودم كه رفتم آنجا و جوابشان را دادم. راست يا دروغ ميگفتند چون تو تحت كنترلي، ارتباط با تو براي ما ضرر دارد. كمكم سميع رابطهاش را با من كم كرد. نه رفتوآمدي، نه زنگي، فقط چند تا پيامك. من هم غرورم اجازه نميداد كه بخواهم براي ادامه رابطه اصرار كنم. ميگفت ميتوانيم مثل دو دوست عادي باشيم من هم گفتم از نظر من هيچ دليلي براي ادامه رابطه وجود ندارد. در تمام اين مدت با خودم فكر ميكردم و سؤالات جديدي در ذهنم ايجاد ميشد تا اينكه رابطهام حتي با بچههاي ديگر هم خيلي كم شد و به ندرت در جلسات شركت ميكردم.
28. در اين مدت جامعه بهائي به سراغ شما نيامد تا بخواهد شما را برگرداند؟
خب دوستانم ميآمدند و ميگفتند چرا ديگر در جلسات شركت نميكني، با ما بيرون نميآيي، ميگفتم حوصله ندارم، كار دارم. حقيقتش اين است كه آنها كسي را ميخواهند كه كور و كر باشد. تشكيلات اجازه نميدهد كه اعضا خودشان به جلسهاي بروند، با محيط بيرون در رفتوآمد باشند، موبايلهايشان كنترل ميشود. فقط با يك محيط محدود بهائي در ارتباط هستند.
29. به نظر شما يكي از عواملي كه افراد، فرقه را ترك نميكنند، چيست؟
البته بايد گفت اكثر آنها ميدانند بيرون چه خبر است. چه كسي حق است و چه كسي حق نيست ولي به خاطر ترسي كه از طرد شدن دارند، نميتوانند از آن محدودهاي كه در آن هستند بيرون بيايند. خيلي وقتها سؤالاتي برايشان پيش ميآيد كه جوابش را نميگيرند.
الآن در خود فرقه بهائيت خيليها هستند كه اسلام را پذيرفتهاندو به آن اعتقاد قلبي دارند. من خيلي از آنها را ميديدم كه در ماه رمضان و يا محرم، دور از چشم بقيه خيلي چيزها را رعايت ميكنند. اما چرا پنهاني؟ چون ميترسند.
30. بعد از كم شدن رابطهات با تشكيلات و اعضا چه اتفاقي افتاد؟
تا يك مدت همينطور براي خودم فكر ميكردم تا اينكه عمويم فوت شد و در مراسم ختمش دعاي توسل گذاشتند. بالاخره بعد از دو سال طلسم شكست و من دعاي توسل گوش دادم، هيچ وقت يادم نميرود انگار تازه متولد شده بودم و يا غيرمسلماني بودم كه در يك كشور مسلمان دعا گوش ميدادم. خيلي گريه كردم. براي خانواده تعجبآور بود، فكر ميكردند به خاطر عمويم گريه ميكنم، ميگفتند تو كه تا اين حد به عمويت وابسته نبودي چرا اينقدر بيتابي ميكني؟ آن دعاي توسل حالم را خيلي تغيير داد. آن شب با خودم خيلي فكر كردم. دلم ميخواست نماز بخوانم، وقتي رو به قبله ايستادم و ميخواستم نماز بخوانم، شرمنده بودم. موقع اذان خجالت ميكشيدم دعا كنم و به خودم ميگفتم با چه رويي توقع داري بخشيده شوي؟ درست است خدا بزرگ است، خداي يحب توابين است ولي من چه بندگي براي خدا كردم؟ براي امامزمانم چه كار كردم؟بعد از آن شب تصميم گرفتم به ديدن آن آقاياني بروم كه به دانشگاه آمده بودند.
31. يعني به اين نتيجه رسيديد كه راهتان غلط است؟
بله، صبح به ديدار آن آقايان رفتم. آنها تعجب كردند كه چطور بعد از اين همه مدت تصميم گرفتم كه برگردم. گفتم خود من هم نميدانم، تلنگوري كه آن موقع به من خورد الآن مرا تكان داد و همه چيز را تعريف كردم و گفتم كه من از بهائيت بريدم. من نتوانستم بدون خدا باشم “با خدا باش و پادشاهي كن، بي خدا باش هر چه خواهي كن”.
32. اين دو سال حضور در تشكيلات بهائيت چه آسيبهايي به شما زد؟
وقتي ميبينيم از كجا به كجا كشيده شدم، حسرت ميخورم. خواهر كوچكم الآن از خيلي جهات از من جلوتر است. من چهار ترم مشروط شدم و همه زحماتي را كه خانواده برايم كشيدند زير سؤال بردم، درس نخواندم، ذهنم را وقف چه چيزهاي بيخود كردم. من هميشه قبل از اينكه بروم سر خاك پدرم اول ميرفتم سر خاك شهداي گمنام آنجا را ميبوسيدم بعد ميرفتم سر خاك پدرم، ولي دو سال از اين چيزها خبري نبود. برايم عقده شده بود. اگر يك جلسه دعا در خانه داشتيم، من بيرون ميرفتم. به صداي اذان گوش نميدادم. شايد در اين مدت كار بدي نكردم و خطايي از من سر نزد ولي همين كه خدا را در زندگيام نداشتم انگار هيچ چيزي نداشتم. يك آدم بيهدف بودم، اين يك حقيقت است كه اگر درگير اين فرقه شوي خدا را از تو ميگيرد. واقعاً زندگي بدون حرف زدن با خدا سخت ميشود. من اصلاً خدا نداشتم، با خداي آنها حرف ميزدم. به سمت قبر كسي نماز ميخواندم كه اصلاً نميدانم آن فرد حلالزاده بوده يا نه؟ هيچ چيز نميدانستم فقط يك سري اطلاعات گنگ داشتم و مجبور بودم آنها را بپذيرم.
33. عليرغم تمام مشكلات و صدمات حضور در فرقه، چه تجربهاي بدست آورديد؟
درست است كه خيلي ناراحتم ولي از طرفي خوشحال هم هستم. در مسير خروج از فرقه با كساني آشنا شدم كه خيلي چيزها به من ياد دادند. من الآن مسلمان بودن خود را با چنگ و دندان حفظ ميكنم و فقط نام مسلمان را در شناسنامهام يدك نميكشم. دين را به همان قشنگي كه هست، احساس كردم و دوست ندارم آن را از دست بدهم. من دو سال بدون دين زندگي كردم، واقعاً نبودش را درك كردم. انسان يك وقتهايي قدر چيزي را كه دارد نميداند، وقتي آن را از دست داد تازه متوجه ميشود. من حالا قدر لحظاتم را ميدانم، ارزش پنج دقيقه دعاي كميل را درك ميكنم. زيارت امام رضا(ع) را درك ميكنم.
34. چه صحبتي براي ديگران و مسئولان داريد؟
ميدانيد يك تصور غلط در جامعه ما وجود دارد كه فكر ميكنند بهائيها با ما هيچ فرقي ندارند. يا خيلي ميگويند آنها از مسلمانها نيز بهترند. اين به اين دليل است كه در جامعه آنها قرار نگرفتهاند. هنوز بيخدا نشدهاند تا بدانند بيخدايي چه دردي دارد. الآن وقتي افرادي را ميبينم كه ايمانشان ضعيف است خيلي حرص ميخورم.
من از مسئولان عاجزانه ميخواهم براي جوانان كاري بكنند، برنامههاي خوب و مفيدي بسازند، آنها را با مسائل ديني، خوب آشنا كنند. از كارشناسان خبره و مطلع استفاده كنند. شايد در اين مسير نه تنها جواناني مثل من راه اشتباه نروند، بلكه چهارنفر بهائي هم روشن شوند و سرشان به سنگ بخورد و از جهل خودشان بيرون بيايند.
چرا نبايد در مدارس ما مشاوران ديني خوب حضور داشته باشند. كساني كه با روي باز و گشاده و نه خشك و سرد، جواب سؤالات ديني بچهها و جوانان را بدهند. بايد به جوانان اطلاعات خوبي داد تا وقتي با يك بهائي برخورد ميكنند، آنها نتوانند شخصيت او را متزلزل كنند. من يادم هست دوران دبيرستان يكي از همكلاسيهاي ما بهائي بود. وقتي معلم در مورد بهائيت صحبت كرد او آنچنان با عصبانيت از كلاس بيرون رفت و در را به هم كوبيد كه نزديك بود شيشه بشكند اما هيچ يك از مسئولان مدرسه به او يك تذكر هم ندادند، چرا؟
چرا نبايد در دانشگاه واحدي به اين امر اختصاص پيدا كند؟ واحد انديشه اسلامي هم كه در دانشگاهها درس دادهميشود، اصلاً مفيد و جامع نيست. چرا نبايد يك تريبون ديني خوب داشته باشيم؟ يك تريبون آزادي داريم كه آن هم به دعوا كشيده ميشود و به حاشيه ميرود.
چرا بايد دفترخانههاي ما عقد بين يك فرد بهائي و مسلمان را جاري كند؟ اينها كه از اسمهايشان به راحتي قابلتشخيص هستند؟
چرا يك فرد بهائي بايد به دانشگاه بيايد و چند ترم هم درس بخواند و كسي متوجه نشود؟ درست است كوتاهي از من هم بود، نميخوام خود را بيتقصير جلوه دهم اما آنها هم مقصر بودند.
الآن من به اين نتيجه رسيدم كه اگر يك روزي سمتي در اين كشور پيدا كنم كاري كنم كه حتي بچههاي بهائي هم به مدرسه نروند. چون آنها از هر فرصتي براي تبليغ سوءاستفاده ميكنند.
جوان ما اين همه استعداد دارد اما از تواناييهايش استفاده نميكند. آنها كودكان خود را از سه سالگي به كلاس ميفرستند. تمام وقتشان پر است، نميگذارند هيچ ساعتي از وقتشان به بطالت بگذرد، موسيقي ياد ميگيرند، زبان ياد ميگيرند، درس ميخوانند. اما بدون رودربايستي بگويم جوان ما به دنبال ارزشهاي خود نيست. مقصد و مبدأ هدف جوان ما يا ماهوارهاست يا بازيهاي كامپيوتري، يا رفتن و گشتن در خيابان ها!
صدا و سيماي ما هم خوب عمل نميكند، هر شبكهاي كه ميزني ميبيني چند نفر را آوردهاند كه مثلاً بحث كارشناسي كنند ولي اصلاً نميتوانند جوانان را جذب كنند. فيلمهاي ما هم كه مشخص است، هميشه موضوعش عشق و ازدواج و دختر و پسر است. چند سال پيش هم كه يك فيلمي ساختند در مورد آن دنيا و اعمال بد، آخر فيلم دو روحي كه قرار بود به انسانهايي كه درگير مرگ هستند،كمك كنند خودشان به دربند ميروند و چشم در چشم يكديگر حرف ميزنند. اينها هيچكدام براي جوان ما آب و نان و دين نميشود.
چرا صدا و سيماي ما هيچوقت در مورد بهائيت آموزش نميدهد؟ مستند نميسازد؟ همه كه نميتوانند كتاب بخوانند، روزنامه بخوانند؟ نه تنها در مورد بهائيت، حتي در مورد يهود و مسيحيت كه تبليغات آنها هم در بين جوانان ما كم نيست، برنامهاي توليد نميشود؟
چرا فقط فوتبال و يكسري برنامههاي سرگرمكننده براي جوانان پخش ميكنند. من تحجر فكري ندارم اما ميگويم بايد ارزش دين و خدا را به جوانان نشان داد.
در برنامههاي زنده و عيد و... فلاني را ميآورند كه مثلاً چند دقيقه صحبت كند، چند ميليون تومان هم به او ميدهند و كلي ازش تشكر ميكنند. من وقتي اين صحنهها را ميبينيم خيلي حرص ميخورم. چرا نبايد يك كارشناس درست و حسابي بيايد و در مورد مسائلي كه به درد جوانان ميخورد صحبت كند؟
چرا بايد يك خانمي را از آمريكا كه مسلمان شده بياورند تلويزيون و كلي صحبت كند اما فرد بهائي را كه مسلمان شده نياورند و از تجربيات او استفاده نكنند؟
در مراسمهاي مذهبي صداو سيماي ما چه كار ميكند؟ 5دقيقه مولودي پخش ميكند، 10 دقيقه از كربلا مداحي نشان ميدهد. آن هم وسطش مدام قطع ميكنند. اگر اينها را آزاد بگذاري وسط اذان هم پيام بازرگاني پخش ميكنند!
بايد محدوديتها را پيدا كنيم، مسئولان بايد امثال مثل مرا ببينند تا ضرورت كار را حس كنند. من مطمئنم كه اگر اطلاعرساني درست و قوي باشد. حتي از آمار جامعه بهائي هم كم ميشود چون فطرت انسانها حقيقت جو و خدايي است.
35.حرف آخر؟
هركسي دور ماند از اصل خويش بازجويد روزگار وصل خويش
بالاخره يك روز آدم برميگردد ولي بعض وقتها خيلي دير ميشود. تاريخ زندگي من از سال 1369 شروع شده، يك فاصله مقابلش هست كه نميدانم بعدش چه عددي نوشته ميشود. من از تمام دوستان خوبم، خانوادهام و كساني كه كمكم كردند تا خط عمرم را خوب بگذرانم ممنونم.
http://gozashtehalayande.blogfa.com/post-157.aspx